زندگی بدون نقطههای روشن، جاییه که دقیقا روش ایستادم. تنها روشنایی زندگیم خواهرزادههامن، چیز دیگهای وجود نداره، هیچ چیز دیگهای... امروز برای چند دقیقه به مرگ خودخواسته فکر کردم. هر بار بهش فکر میکنم همزمان گریه هم میکنم. تصور خودت که گوشهای بیجون افتادی و به تصویر تار خون روون از دستت نگاه میکنی یا لحظهای که تعداد زیادی قرص رو توی دستتهات گرفتی. اما هیچ کدوم ختم به مرگت نمیشه. از این مطمئنم که همیشه یه منجی درست وقتی که هیچ نیازی بهش نداری پیداش میشه. درست زمانی که چشم بستی رو همه چیز و به هیچ چیز دلبستگی نداری، نه اون قدر که بدون هیچ دلیلی ادامه بدی. کم نبودن فیلمهایی که توش کسی از دیگران پول دریافت میکنه تا آدمهای خاصی رو بکشه، فکر میکنم در کنارش نیاز هست به کسایی که از ازت پول میگیرن تا خودت رو بکشن. نمیدونم هستن یا نه، نمیدونم فیلمی با این داستان داشتیم یا نه، ولی باید باشن. با خودم فکر میکنم "اگه بودن چند نفر میخواستن این آدم کارشون رو تموم کنه؟" آدمهایی که به زندگی وصل نیستن و دلشون یه مرگ تمیز رو بخواد کمن؟ نه، به نظرم کم نیستن.
وقتی بهش فکر میکنم، به طرز احمقانهای بدم میاد که جسمم بعد از مرگم پیش آدمهای زنده باقی میمونه. دوست دارم جسمم همزمان با روحم از روی زمین ناپدید بشه.
شاید از همهی حرفهای امشبم احمقانهتر باشه، اما دلم میخواد بعد از مرگم متوجه ضجهها و گریهی بقیه در مورد خودم بشم. دوست دارم ببینم که چقدر آشفتهان که کم بودن و کم گذاشتن. نگرانشون نیستم. دوست دارم عذاب وجدان بگیرن و خودشونو سرزنش کنن. ولی فکر نکنم حتی بعد مرگمون هم کسی متوجه بشه که چقدر تو زندگیمون تاثیر منفی داشته.
اما در نهایت بدون هیچ دلیلی، به چیزی که نمیدونیم چیه، ادامه میدیم.
با تکیه به مضمون یکی از شعرهای شیمبورسکا، انگار احمقانه بودن، مُضحک بودن و خندهدار بودن زنده بودن رو به احمقانه بودن، مضحک بودن و خندهدار بودن مردن ترجیح میدیم.