.

فرزندم، سلام. بگذار مثل خیلی از وقت‌های گذشته، همین اول بگویم خوشحالم که نیستی. در جاهای مختلفی، کره‌ی زمین معلق میان فضا را نشان می‌دهند و می‌گویند "شما چقدر خوش‌‌شانسید که اینجا در میان این همه احتمال نبودن، هستید"  اما تو خوشبخت‌تری. هیچ‌کس تو را شبیه یک موش وسط یک رینگ نگذاشته و هی بگوید "بجنگ". می‌دانی فرزندم؟ در حقیقت اصلا جنگی در کار نیست. زندگی همین‌ها بود. همین لحظه‌های ساده، حرف‌های ساده، باید همین را یاد بگیری. همین که بفهمی زندگی قرار نیست چیز عجیبی باشد. صبح زندگی‌ست، دقایقی که سرکاری زندگی‌ست، وقتی مسیر کار تا خانه را پیاده می‌آیی زندگی‌ست، تک‌تک دقایق هر روزت، زندگی‌ست. زندگی جایی در دوردست قائم نشده، فقط تو باید زندگی را بفهمی. هیچ جنگی وجود ندارد. برای همین گفتم خوشبختی، چون تو، برای فهمیدن این که جنگی درکار نیست، لازم نیست بجنگی!

 

+ هر روز یک پست 

حصار پنجره

 دنیام شده یه اتاق با دیوارهایی پر از پنجره، نه یه پنجره، نه دو تا پنجره، هزار تا پنجره. پنجره‌ها هیستریک می‌خندن و جیغ می‌کشن. دیوانه و روان‌پریشن. نور از میون حفاظ‌ها و آهن‌هاشون رد می‌شه و میفته روی من نگاه‌کننده‌ای که چشم‌انتظار وسط تاریکی روی فرش‌های قرمز ایستادم. توی این تاریک و روشن دیگه دلم هیچ پنجره‌ای رو نمی‌خواد. خسته شدم از نگاه کردن. من کسی نیستم که بایستم و به پنجره‌ها نگاه کنم، نگاه کنم و نگاه کنم... دیگه راضیم نمی‌کنه. پنجره‌ها خوبن، اما کافی نیستن. من از محاصره‌ی پنجره‌ها روشنایی رو دیدم، اما به روشنایی نرسیدم. آسمون معلوم بود، اما پرواز  نبود. من پنجره‌ای می‌خوام که خودم رو ازش بالا بکشم، از میون حفاظ‌هاش رد بشم، حصار پنجره‌ها رو پشت سر بذارم و آسمون رو نفس بکشم. اصلا من به جای این همه پنجره که کل دیوارهای اطرافم رو تا بالا گرفتن، فقط به یه در نیاز دارم، اما دری نیست، فقط تا چشم کار می‌کنه پنجره هست. بین پنجره‌ها تلو‌تلو می‌خورم. روبروم هیچ راهی نیست. گیج، سر در گم و ناامید. "کسی صدای منو می‌شنوه؟" صدام تو گوشم می‌پیچه. به جز منو و پنجره‌ها، هیچ کسی نیست. فقط خودم می‌شنوم. پنجره‌ها هیستریک می‌خندن و بهم نیش‌خند می‌زنن. 

 

+هر شب یک پست...

در نهایت بدون هیچ دلیلی، به چیزی که نمی‌دونیم چیه، ادامه می‌دیم

زندگی بدون نقطه‌های روشن، جاییه که دقیقا روش ایستادم. تنها روشنایی زندگیم خواهرزاده‌هامن، چیز دیگه‌ای وجود نداره، هیچ چیز دیگه‌ای... امروز برای چند دقیقه به مرگ خودخواسته فکر کردم. هر بار بهش فکر می‌کنم هم‌زمان گریه هم می‌کنم. تصور خودت که گوشه‌ای بی‌جون افتادی و به تصویر تار خون روون از دستت نگاه می‌کنی یا لحظه‌ای که تعداد زیادی قرص رو توی دستت‌هات گرفتی. اما هیچ کدوم ختم به مرگت نمی‌شه. از این مطمئنم که همیشه یه منجی درست وقتی که هیچ نیازی بهش نداری پیداش می‌شه. درست زمانی که چشم بستی رو همه چیز و به هیچ چیز دل‌بستگی نداری، نه اون قدر که بدون هیچ دلیلی ادامه بدی. کم نبودن فیلم‌هایی که توش کسی از دیگران پول دریافت می‌کنه تا آدم‌های خاصی رو بکشه، فکر می‌کنم در کنارش نیاز هست به کسایی که از ازت پول می‌گیرن تا خودت رو بکشن. نمی‌دونم هستن یا نه، نمی‌دونم فیلمی با این داستان داشتیم یا نه، ولی باید باشن. با خودم فکر می‌کنم "اگه بودن چند نفر می‌خواستن این آدم کارشون رو تموم کنه؟" آدم‌هایی که به زندگی وصل نیستن و دلشون یه مرگ تمیز رو بخواد کمن؟ نه، به نظرم کم نیستن.

وقتی بهش فکر می‌کنم، به طرز احمقانه‌ای بدم میاد که جسمم بعد از مرگم پیش آدم‌های زنده باقی می‌مونه. دوست دارم جسمم هم‌زمان با روحم از روی زمین ناپدید بشه.

شاید از همه‌ی حرف‌های امشبم احمقانه‌تر باشه، اما دلم می‌خواد بعد از مرگم متوجه ضجه‌ها و گریه‌ی بقیه در مورد خودم بشم. دوست دارم ببینم که چقدر آشفته‌ان که کم بودن و کم گذاشتن. نگرانشون نیستم. دوست دارم عذاب وجدان بگیرن و خودشونو سرزنش کنن. ولی فکر نکنم حتی بعد مرگمون هم کسی متوجه بشه که چقدر تو زندگیمون تاثیر منفی داشته.

اما در نهایت بدون هیچ دلیلی، به چیزی که نمی‌دونیم چیه، ادامه می‌دیم.

با تکیه به مضمون یکی از شعرهای شیمبورسکا، انگار احمقانه بودن، مُضحک بودن و خنده‌دار بودن زنده بودن رو به احمقانه بودن، مضحک بودن و خنده‌دار بودن مردن ترجیح می‌دیم.

 

سیزده‌هزارو‌پانصد‌‌و‌شصت‌وپنجمین خواب

هنوز هم به خودم نیامدم. چه تلاش بیهوده‌ای. چقدر می‌گذرد از این تلاش عبث؟ فقط جنگیدن‌های پی در پی بودی. هی تو، تو چقدر غافل شدی. اما چطور می‌شود؟ تو که از خودت نرفته‌ای، چطور به خودت نیامدی؟ انگار شبیه صدایی هستی که در گلویی شکل بگیرد و به محض شکل گرفتن، به اعماق تاریک و چاه‌مانند گلو سقوط کند. کاش صدا می‌شدی. کاش آوای بودنت را می‌شنیدم. هی تو، تو چقدر غافل شدی. مدام از خواب بیدارت می‌کنم و در خواب جدیدی چشم باز می‌کنی. حالا در چندمین خوابت هستی؟ زمان تو را با خواب‌ها می‌سنجند. سیزده‌هزارو پانصدو‌شصت‌و‌دومین خواب، سیزده‌هزار‌و‌پانصدوشصت‌‌و‌سومین خواب، سیزده‌هزار‌‌و‌پانصد‌وشصت‌و‌چهارمین‌ خواب و...  تو به ساعت خواب‌شمار روی مچت نگاه هم نمی‌کنی، اما من خسته‌ام. از اینکه هر بار چشم باز کردی و بیدار شدی، در خواب تازه‌ای بودی خسته شدم. کی؟ کدامین خواب تو، خواب آخر توست؟ در کدام بیداریت، بیدار می‌شوی؟ کی از این موهوم خلاص می‌شوی؟ جنگ کی تمام می‌‌شود؟ این ساعت لعنتی خواب‌شمار را، کی از دست‌هایت در‌می‌آوری؟ من از این داستان خسته‌ام، می‌فهمی؟ نه، تو دوباره به خواب تازه‌ای فرو رفتی...

۰ نظر

کوچه پس کوچه‌‌ها

چقدر دیر یادم آمد. زندگی را اشتباه آمده بودم. فکر کن ناگاه وسط کوچه پس کوچه‌ها به خودت بیایی، اما نازنین، من مطمئنم آدمی از یک سنی به بعد هرگز گم نمی‌شود. حتی اگر اشتباه برود، حتی اگر نداند کجاست، اما گم نمی‌شود. خودش دست خودش را می‌گیرد و آنقدر می‌رود و می‌گردد تا از ناکجا به کجا می‌رسد. وسط این کوچه پس کوچه‌ها گریستن می‌خواهم، یک گریستن از عمق جان، یک آغوش، تنها برای این که در حصارش تا جای ممکن ببارم. با خودم فکر می‌کنم، این همه ابر چطور در یک نفر جا می‌شود؟ کاش بادی بوزد و همه‌ی ابرها از سرزمین جانم کوچ کنند. می‌دانی؟ رسیدم به جایی که انگار تلاش هیچ نتیجه‌ای ندارد، نمی‌دانم شاید آنقدر ناامیدی و خستگی سایه انداخته‌ روی من که پرت و پلا می‌گویم. می‌خواهم برایت بگویم رسیده‌ام به جایی که به کسی، جایی، قلبی تعلقی ندارم. به هیچ چیز و هیچ کجا وصل نیستم. چیزی به زندگی وصلم نمی‌کند. ابرها سر تا سر مرا گرفته‌اند. غم بر من می‌تازد و من بیش از هر موقعی از غم خسته‌ام. با تمام وجود نمی‌خواهمش. چیزی که دیگران با دیدن یک آدم افسرده و غمگین نمی‌دانند. غم از یک حدی به بعد دوستی‌ای با آدم ندارد، سراسر درد است. آدم‌های غمگین با غم خوشحال نیستند، غمگین بودن را دوست ندارند. نمی‌خواهند غمگین باشند، اما نمی‌توانند. یک ناتوان تنها. چون تمام آدم‌ها بخاطر غمگین بودن رهایشان کردند. می‌خواهم با صدای بلند بگویم از یک جایی به بعد، کنترل اوضاع از دست ما خارج شده و غمگین بودن دست خودمان نیست، اما کسی نمی‌شنود نازنین. آدم تا به دردی دچار نشود، چیزی از آن درد را نمی‌فهمد؛ حکایت "آتش بگیر تا که بدانی چه می‌کشم/ احساس سوختن به تماشا نمی‌شود" است.
اما من همچنان در این کوچه پس کوچه‌ها دنبال ماه می‌گردم یا آیینه، یا هر چیزی، هر نشانی برای ادامه. نمی‌دانم، خدا را چه دیدی، شاید یک روزی اتفاق بیفتد؛ حتی با ناامیدی...

 

+ نتونستم آهنگ رو آپلود کنم، یا از اسپاتیفای یا ساندکلود لینک بذارم و خیلی ممنون از کانال خوبه @LyraM57

 +spiral by olafur arnolds 
 

و به من بگو، آیا کلمات و جمله‌ها زیبا، قدرتمند و جادویی نیستن؟

یک بار از شیفتگی‌ام به جمله‌ی "خانه‌ی در دریا، قایق است" گفته بودم. حالا، همین چند دقیقه‌ی پیش، همان جایی که سعی می‌کردم خودم را تسکین دهم، خانه‌ی در دریا قایق است در ذهنم زنگ زد. انگار من همان خانه‌ی در دریام. تنها، در آغوش طلوع و غروب خورشید و در هجوم طوفان‌ها اما، خانه‌ی در دریا می‌تواند تنها یک چیز سست نباشد، می‌تواند یک جا ثابت نباشد، به چیزی نچسبیده باشد، جای پایش محکم نباشد. خانه‌ای در دریا هیچ ریشه‌ای ندوانده. این خانه می‌تواند یک قایق باشد. روی موج‌ها تاب بخورد. گم شود، پیدا شود. می‌تواند یک قایق رونده باشد که به سمت مقصدش می‌رود. من می‌خوام همان خانه‌ای باشم که یک قایق است. که زخم در قلبم بتپد، اما سرم را بلند کنم، سینه‌ام را صاف کنم و راه بروم. که در هوا معلق باشم، از دوست‌هایم عقب باشم، روحم مچاله باشد، اما برای مقصدی بهتر تلاش کنم. 

امشب پسرک فروشنده به دخترک ساده‌دل می‌گفت "این‌قدر خودساخته باش که نیازی به این چیزها نداشته باشی" از همان لحظه "خودساخته" در سرم هزارتا شد. 

می‌خواهم از این خانه‌ی رها شده در وسط یک دریای پرتلاطم، یک قایق بسازم.

 

 

پوچ و بدون هیچ ارزش افزوده‌ای

نمی‌دونم چی بگم‌. خالیم. از هر چیز خوبی، از هر کلمه‌ای، از هر بودنی خالیم. پر شدم از هیچ. خجالت می‌کشم از نوشتن از این کلمات. خجالت می‌کشم که کلماتم، پست‌هام سیاه و خالین، پوچن. دور افتاده‌ام؟ آره، دور‌تر از همیشه. پر از جریان سطحیم. حال ندارم برای خودم فلسفه‌ ببافم "زندگی را همین چیزهای سطحی تشکیل می‌دهد" یا به خودم بگم "آدمیزاد در هر صورتی به جریانات سطحی زندگی زنجیر شده است" چرت و چرند. هی دلم زندگی خواست. خواستم جان زندگی رو بمکم و لذت ببرم و رنج بکشم و شادی کنم، مثل یک عطش، مثل دست و پا زدن، مثل وسط دریا دست و پا زدن و دور شدن و غرق شدن. از من عطش، از من دست و پا زدن و مدام فاصله گرفتن بیش‌تر از ساحل، غرق شدن در کرانه‌ای غریبه، بودن در جایی که از آن تو نیست. مردن. 

قلب

هر چه می‌کارم، بغض درو می‌کنم. کاش جادو بلد بودم. کاش دست‌هایم با هم مهربان بودند. کاش یک جوری می‌شد این بغض‌ها را تبدیل به خنده کنم. یک "عجی مجی لاترجی" یا "دیبیلی دابیلی دو" کم دارم، به اضافه‌ی یک سری چیزهای دیگر. چیزهایی که بتوانم محکم‌تر بایستم. باید یادم بیایید چیزی کم نیست. که همه چیز عالی نیست، اما... بی‌فایده است؛ از یک جایی به بعد قلب آدم این چیزها را نمی‌فهمد. فقط می‌تپد. خون پمپاژ می‌شود، از رگ‌ها به مویرگ‌ها، به سلول‌ها. خون می‌خزد زیر پوست، از کبودی‌ها، زخم‌ها، گودال‌ها و سیاهی‌هایی که آدم دارد، می‌گذرد و با تمام آن دردها که دیده، دوباره سر از قلبمان در می‌آورد.
قلبم مثل ماهی بی‌قراری می‌کند. مثل ماهی از میان انگشتم که گرفتمش تا بگویم "خوشحال باش، همه چیز عالی نیست، اما..." لیز می‌خورد و می‌رود. من می‌مانم، پاهایم که لبه‌ی ساحل در آب مانده و ماهی قرمزی که ناگهان در اعماق سیاه اقیانوس ناپدید شده و من می‌فهمم ماهی‌ها هم می‌توانند غرق شوند. به همین راحتی. من یک عجی مجی لاترجی یا دیبیلی دابیلی دو و یک سری چیزهای دیگر کم ندارم، یک قلب کم دارم. 

افکار مریض (خواندن ندارد)

کجای این مسیر رو اشتباه رفتم که این طوری تو بن‌بست گیر کردم؟ این بغض، این بغض از کی این طوری حل شد توی تصویرم؟ رفت زیر پوستم؟ از کی توی چشم‌هام نشست؟ توی چند تا از عکس‌هام غم توی چهره‌ام هست؟
من ته ته یه چاه عمیق، وسیع و خالیم. یه جای سرد و تاریک؛ اون قدر تاریک که حتی دست‌های خودمم نمی‌بینم. شاید حتی دیگه دست‌هامو حسم نمی‌کنم. تمام این فضای لعنتی رو غم و تنهایی پر کرده. هیچ چیزی نیست. بذار با صدای بلند بگم: من از دنیای آدم‌ها حذف شدم. من از قلب تمام آدم‌ها پاک شدم. بذار با صدای بلند بگم: من وجود ندارم. وجود ندارم، مگر توی همین چاه سیاه غم و تنهایی.
من نمی‌تونم خودم رو نجات بدم. انگار نمی‌تونم وجود داشته باشم. نمی‌تونم. 

قایق کاغذی

دوست داشتن شبیه یک قایق کاغذی وسط برکه‌ای آرام و تیره غرق می‌شد و من، کنار برکه روی برگ‌های خشک شده به تماشایش ایستاده بودم. دوست داشتم به آب می‌زدم و خودم را به قایق کاغذی می‌رساندم. بغلش می‌کردم، اشک می‌ریختم و التماسش می‌کردم غرق نشود. دوست داشتم کاری کنم. دوست داشتم کس دیگری، جای دیگری باشم. دوست داشتم جور دیگری بودم. دوست داشتم کنار برکه روی برگ‌های خشک شده بغل می‌شدم، اما هیچ چیز شبیه آنچه من دوست داشتم نبود. کسی نجاتمان نداد. خودمان، خودمان را نجات ندادیم. من تنها بودم. با خودم زمزمه می‌کردم "دنیا همین گوشه‌ی کوچکی که تو توش زندگی می‌کنی نیست" نه، دنیا کوچک نبود، اما من نتوانستم دنیایم را بزرگ‌تر کنم. نتوانستم بزرگی دنیا را زندگی کنم.
کنار برکه روز زمین دراز کشیدم. قایق غرق می‌شد، من هم همین طور.

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان