هر شب میام به اینجا سر میزنم، میبینم نمیتونم چیزی بنویسم، صفحه رو میبندم، میرم و احساس میکنم چیزهای مهمی رو از دست دادم.
دوست داشتم یک گرگ باشم؛ یک گرگ سیاه و وحشی. آن وقت به جای پیاده شدن از ماشین، بالا آمدن از پلههای آپارتمان و پناه گرفتن در خانه، در کوچه و خیابانهای تاریک و شبزده پناه میگرفتم. دوست داشتم در تمام آن تاریکی قدم میزدم. پیاده میرفتم و میرفتم، بیهیچ مقصدی. دوست نداشتم برگشتنی در کار باشد. میخواستم آن گرگ سیاهی که موهای بدنش از کثیفی به هم چسبیده، خستگی اش را زیر بغلش بزند و آهسته برود و وقتی از نا و توان افتاد، یک گوشهای در همان تاریکی کز کند و بخوابد، اما من نبودم، نه یک گرگ سیاه که خیابانها را قدم بزند و گوشهای از پیادهرو بخوابد، نه یک دایناسور و نه خودم (یک انسان). من تنها نامرئی بودم. کسی که در گوشهای گم شده. باکتریای که با هیچ میکروسکوپی هم نمیتوان آن را دید. من یک "نادیده گرفته شده" بودم. آن هم نه یک ماه و دو ماه، بلکه برای مدتها... نامرئی بودن شاید یک روزهایی، یک وقتهایی، یا شاید آن اوایلش جالب باشد، اما از یک جایی به بعد دیگر جالب نیست؛ شبیه شهرت.
میدانی خواستهی حقیقی کسی که مدتها نامرئی باشد چیست؟ میخواهد کلا نباشد. من امروز از شدت تمایل و ناتوانیم برای کلیک کردن روی خودم و واقعا نامرئی شدنم، میخواستم زار زار گریه کنم. چه جملهی غریبی، انگار تا بعضی از حس و حالهایت را ننویسی به عمقی که دارد پی نمیبری. متاسفم که کارم را به این جا کشاندم.
باز هم بهار را گم کردهام. گفتم باز چون من بهار را زیاد گم میکنم. انگار بهار من چیز کوچیکیست. آن قدر کوچک که میتوانی هر کجا بگذاری و فراموشش کنی. شبیه یک دانه نگین خیلی کوچک سبز که درون همان دانهی کوچک جادویی یک دشت با گلهای بنفش و یک جنگل جا شده که صدای أب رودخانهاش را به وضوح میتوانی بشنوی. باید حواسم را بیشتر جمع کنم. بهار را توی مشتم بگیرم و پیش هر کسی هم مشتم را باز کنم تا پروانهها از نگین سبزم بیرون بزنند، میان فضای رابطههایم بچرخند و بخندند. بعد من با خنده بگویم سلام، بهار زیبای من را میبینید؟ راستی، بهار زیبای شما کجاست؟ بهار شما چه شکلی است؟ تصور میکنم پیرمرد لبخند خیلی ریزش را در چهره پنهان میکند و به هیولای تیغدار بفشی که دستش را گرفته اشاره میکند و پسر بچه به قاصدکی که دنبالش میدود. تصور بهار دیگران بامزه است، واقعا دیدنشان هم معرکه. اما حالا من باز هم بهارم را گم کردهآم. مثل بهار قبلی و بهار قبلتر. حالا پیش آدمها که میروم، پروانهای نیست. هوای مسموم دورم را میگیرد. یک چیزی شبیه بوی بد دهان. باید بهار جدیدی بسازم. حتما تو هم میدانی ساختن یک بهار جدید در یک هوای مسموم با دستهای خالی چقدر کار سختی است، مگر نه؟ راستی، شما هنوز بهارتان را دارید؟ بهار شما چه شکلیست؟
nothing
قسمت یک
احساس میکنم همه چیزم را از دست دادم. فکر میکنم هیچ چیزی ندارم. خالی خالی. یک پوسته روی فضایی که آن قدر تهی است، صداها درونش اکو میشود. به کلماتم نگاه کنید. کلماتم قبلا تصویر داشتند. چیزی مینوشتم و بدون این که بخواهم یک داستان ناقص نصفه و نیمه میشد. حالا چشمهایم را که میبندم هیچ تصویری ندارم. کلماتم خشکند؛ شبیه تکه چوب خشک شدهای که کاملا سوخته باشد دستت که میگیری، پودر میشوند و میریزند. پارسال این موقعها قرار بود نوشتهآم را برای کسی بفرستم تا او با کس دیگری که سردبیر بود دربارهی من صحبت کند. فکر کن آرزو داشته باشی بنویسی و بنویسی و نوشتههایت به هر طریقی چاپ شود و حالا به چیزی که میخواهی نزدیک باشی. رفتم سراغ کسی و با او مصاحبه کردم. نوشتهها را روی کاغذ آوردم. مصاحبه نیاز به ویراستاری داشت و من فلج شده بودم. مدام به خودم گفتم نمیتوانم و سراغش نرفتم. سنگ بزرگ علامت نزدن است و من نتوانستم. به همین راحتی. نمیدانم چطور باید خودم را ببخشم. از آن مصاحبه یک بغض بزرگ برای من مانده. یک حفره که پر نمیشود.
حالا رسیدهام به امروز، به این شبها که این صفحه را باز میکنم، اما کلماتی ندارم. تصویری نیست. من ماندهام و یک مشت خاکستر درست شبیه خودم. میتوانم خودم را بریزم در یک ظرف و بگذارم روی طاقچهای خاک گرفته. رویش هم بنویسم ×نه تنها دست نزنید، اصلا نزدیک نشوید×
من مقصرم.
میدانم.
جنگلهای زاگرس در آتش میسوزد. تک تک درختهایش جان میدهند. پرندگان در سیاهی دودها گم میشوند. حیوانات میسوزند و اگر نسوزند محیط زیستشان نابود شده، اما هیچ کس آخ هم نمیگوید. چه بد خوابی رفتهایم. غرق شدیم. خفه شدیم. فرق ما با یک مرده چیست؟ ظاهرا امکاناتی برای خاموش کردن آتش نیست. ظاهرا آتش روزهاست که به جان زاگرس افتاده و فقط ظاهرا ما زنده هستیم. نبودن کوچیکترین توجه از سمت مسئولین و امکانات، که میتونست باشد و بیتوجهی و بیخیالی عجیب و غیرقابل باور ما بیشتر جگرم را میسوزاند. از دعوای خیابانی به این سادگی نمیگذریم که از این آتش غرقابل جبران گذشتیم.
حداقل میتونیم از بلوطها، از جنگل زیبای زاگرس، از بیتوجهی مسئولین حرف بزنیم، نمیتوانیم؟
حرف زدن شما بیهوده نیست.
#زاگرس_در_آتش
امروز وسط کارها، وسط اون همه خستگی، برای استراحت یه گوشه نشستیم. بهم گفت مسابقه بذاریم و با سنگ بزنیم به اون سطل افتاده. سطل دور بود. رفتم و سطل رو درست سر جاش گذاشتم و شروع کردیم به سنگ پرتاب کردن و خندیدن. من هیچ سنگی رو نتونستم بندازم توی اون سطل، برعکس اون. با خنده بهش گفتم تسلیمم و تسلیم بودم. ما بازی میکردیم و این اونجا، شبیه جشنهای وسط جنگ، عجیب بود. زندگی گاهی خارج از قدرت ماست، مثل جنگ، قسمت عجیبش وقتیه که میبینی آدمها ادامه میدن. اونها میخندن، جشن میگیرن، بازی میکنن. اون بیرحمانه شکسته شده بود، اما شکست نخورده بود. قدرتمند ادامه نداده بود، اما ادامه داده بود. الان فکر میکنم، همین یعنی قدرت. یه قدرت زیبا و زیباکننده، شبیه شعلههای لرزون شمع، یا سپیده دم خنک بارونی.
چی کار کنم وقتی نمیتونم آدمها رو بغل کنم و برای همیشه برای خودم نگه دارم؟
از شبها چه بگویم؟ تمام روز میگذرد. شب که میرسد، تو میمانی و خودت. تنها و در سکوت. شبها را همیشه دوست داشتهام، اما چه وقت است که از خیلی از دوستداشتنیهایم فاصله گرفتهام؟ آه از این حجم تهی که منم...
میبینی؟ شبها راه گریزی نداری. همه چیز دست به دست هم میدهد تا روبروی خودت بنشینی و حالا، همهی ستارهها به تو چشم دوختهاند، تاب دیدن خودت را داری؟
زخمی، از جنگ با خودم برگشتهام. شکست خوردهام. به تنهی درخت تقریبا خشک شدهای در محاصرهی درختان دیگر تکیه دادهام؛ دلم میخواهد بلبلی یا چیزی شبیه به آن، روی شانهی خونیام بنشیند و آواز بخواند. میخواهم با چهرهی خونآلود و خستهام، خیره نگاهش کنم و با آوازش زخمهایم را التیام بدهم.
لطفا قبل از خوندن پست، لینک بالا رو مطالعه کنید.
سلام آرچی. دفعهی قبل که برات نامه نوشتم، اسمت رو به یاد نداشتم، اما حالا، اسمت رو میدونم. منتظر جوابت نیستم، اما دوست دارم برات نامه بنویسم. نمیدونم این روزها که این خبر پخش شده چی کار میکنی و چه حسی داری. من تو کشور عجیبی زندگی میکنم. این خبر از رسانههای ما به گوش مردمم نرسیده. من از طریق رسانههای اجتماعی متوجه این خبر شدم. نمیدونم تو روزهای آینده رسانههای ما چه تصمیمی میگیرن و چه خبری منتشر میکنن. امروز وقتی به نیلوفر میگفتم، باور نمیکرد، میگفت رسانههای خارجی دشمن مان و دروغ میگن. آرچی، به نظر تو دونستن حقیقت ترس داره؟ همیشه فکر میکردم "آیا مصحلت دلیل موجهای برای پنهان کردن حقیقته؟" و هر بار میگفتم نه، ولی میخوام راستش رو به تو بگم. وقتی به زندگیم نگاه میکنم، گاهی منم به بهانهی مصلحت، حقیقت رو پنهان کردم. میدونم آرچی، گاهی ما دروغ میگیم، اما به این معنی نیست که دروغ گفتن کار خوب و درستیه. به نظر من حقیقت ترس نداره. فقط گاهی خیلی تلخه، این قدر که حال آدم رو بهم میزنه. یه بار داشتم فکر میکردم دونستن حقیقت اصلا به چه کار ما میاد؟ این آدمهای از همه جا بیخبر، خوشبختتر و بیدغدغهتر نیستن؟ اونها چیزی رو از دست میدن؟ الان که منجمها، محققها و... گفتن سه ماه دیگه سیارک با زمین برخورد میکنه و همه چیز تموم میشه، میبینم که آره. منی که این خبر رو شنیدم، خیلی بیشتر از اون آدمهای بیخبر، تو این سه ماه زندگی میکنم. شاید خیلی از آدمهایی که میدونن سه ماه دیگه چه اتفاقی میفته، مثل من تصمیم نگیرن تماما زندگی کنن، شاید اصلا بخوان تمام مدت توی رختخوابشون بخوابن، اما فکر میکنم حداقل این آدمهای باخبر در جایگاهی قرار گرفتن که "انتخاب" کنن. اون روزی هم که مردد بودم دونستن حقیقت به چه دردی میخوره، فهمیده بودم باعث میشه برای ادامه دادن انتخابهای بهتری داشته باشیم. آرچی، من خوشحالم که تو زندگیم سعی کردم تا جایی که میتونم دنبال حقیقت باشم و خوشحالم که میدونم کی قراره بمیرم.
سلام دختر زیبای من.
میدانی؟ قبل از شروع نامه داشتم فکر میکردم، حالا با این کرونا، ما شدهایم یک بخشی از تاریخ که از ما حرف میزنند. سالهای دور آینده، شماها توی کتابهایتان، توی سرچ گوگلتان، برمیخورید به جملههایی دربارهی آدمهایی که در دوران کرونا زندگی میکردند. نمیدانم من توی کدام جمله جا میشوم. توی جملهی «کرونا در سال ۲۰۲۰ تا ۲۰XX جان X آدم را گرفت» یا در جملهی «در زمان همهگیریهای کرونا، مردم خیلی از کشورها، قرنطینه شدند»؟
میبینی به چی رسیدم مادر جان؟ در نهایت نقش ما در تاریخ، چیزی بیش از یک جمله نیست. آن هم جملهای که در سایهی چیز دیگری هستیم. مثلا کرونا میشود فاعل جملهی تاریخی ما و من و تو، میشویم مردم، میشویم جان باختگان. جوانکم، فکر میکنی تا به حال چند نفر قبل از من و تو در این کرهی خاکی زندگی کردهاند؟ فکر میکنم هیچ آماری در این باره نباشد. وقتی به اینها فکر میکنم، احساس میکنم شبیه همان آدمهای مرده گم شدهام. چرا دخترم؟ چرا خودمان را این قدر به در و دیوار میکوبیم؟ ما «جان باختگان» جملههای تاریخی نیستیم، ما زندگی باختگان زمان خودمانیم. میخواهم به تو یاد بدهم مومن جملهی «گور بابای خیلی چیزها» باشی. میخواهم اشتباه کنی. میخواهم از اشتباه کردن نترسی. میخواهم زندگی کنی، همین.
ما جادههای سربالایی بسیاری را بالا آمدیم. ما نفس نفس زدنهای زیادی را خاطره کردیم. حالا کجا ایستادهایم؟! چقدر تمام چیزهای خوب دور ایستاده. این همه دویدن، این همه سربالایی رفتن فقط برای حداقلها... امشب مدام با خودم فکر میکردم، کاش تمام این تلاشها برای رسیدن به یک چیز خوب بود. برای چیزی بیش از حداقلها.
کلمات زیادی در من سرگردانند. گاهی دلم نمیخواهد بنویسم. میخواهم حرفهایم همان جا درون خودم بمانند. میخواهم آدمها درونم را نبینند. اما بعد، متوجه میشوم من هم همراه همان کلمات، سرگردان شدهام. با هم، ولی پراکنده و تنها، دویدهایم و سر به بیابان گذاشتیم. دوست ندارم کدر باشم. دلم نمیخواد کلماتم سیاه و سفید باشد. رنج، یاس و ناامیدی را نمیخواهم مدام اینجا به کلمه بکشم، اما تصویرهای رنگیام از آینده شبیه رنگی که از نوک قلموی آبرنگ، در آب پخش میشود، در فضای سرم پخش میشود. عکسهای رنگی و شاد و امیدوارم از آینده، تبدیل به عکسهای سیاه و سفید جنگ جهانی دوم میشوند. من دل تنگ این جا میشوم. تهی بودنم و پوستهای که هیچ را در بر گرفته، به آغوش میکشم و گریه میکنم. گریهای که اشک نمیشود. بغض نمیشود. فقط شبیه حجم سنگینی در گوشتهایت حسش میکنی. زندگی به طرز بیرحمانهای ادامه دارد. به همان شکل بیرحمانه، مجبوری با زندگی پیش بروی.
حتی در بدترین لحظهها و حالها هم، غم با شادی آمیخته شده و در بهترین هم، شادی با غم. امید و ناامیدی هم و در نهایت، من دلم نمیاید در همآمیختگی انکار ناپذیر اینها را در تمام فکرها و کلمات کدر و روشنم نادیده بگیرم. دایناسورها و آدمها، موجودات عجیبی هستند، نه؟!