لحظه‌ها و کارهای ساده

چقدر چیزهای ارزشمندی داشتیم و حواسمون نبوده. اون لحظه‌های ساده، اون با هم بودن‌های ساده، اون خنده‌های ساده، چقدر زیاد مهم و حیاتی بودن. حالا می‌شینم اون عکس‌های ساده از لحظه‌های معمولی رو نگاه می‌کنم و دلم تنگ می‌شه. بعد می‌بینم قلبم برای این حجم از دلتنگی چقدر کوچیکه.

می‌دونی؟ حالا  حتی  به پایین اومدن با پله برقی، نگاه کردن خودم تو آیینه بیرون از خونه، سلام کردن به یه آدم آشنای دور، یه طور دیگه نگاه می‌کنم. می‌خوام یاد بگیرم حتی چیزهای ساده و معمولی‌ای که معمولا تو روزمرگی‌هام گم می‌شن هم، مهم و ارزشمندن. می‌خوام تا جایی که می‌تونم حسشون کنم و ازشون لذت ببرم. 

مدت زیادیه تنها چیزی که می‌خوام همینه؛ رها باشم و از زندگی لذت ببرم. تو جمله‌ها خیلی ساده است، نمی‌دونم چرا نمی‌شه و نمی‌تونم...

 

۱ نظر

.

شگفت‌انگیزه... تمام چیزهایی که می‌خونیم و برای ما یه دنیایی رو خلق می‌کنه، چیزی به جز یه سری کلمه که پشت سر هم ردیف شدن، نیستن. وقتی اون دنیا برات خلق شده و تو به کلمات نگاه می‌کنی، غیرقابل باور به نظر می‌رسه. مثل وقتی انگشت بی‌حسم رو بخیه می‌زدن و من هر‌از گاهی بهش نگاه می‌کردم. سوزن از گوشتم رد می‌شد، انگار که یه تیکه پارچه یا پلاستیک نرم باشه، پسره نخ بخیه و سوزن رو بالا می‌کشید و من پوستم رو می‌دیدم که در کشاکش این حرکات بالا و پایین می‌ره و می‌خندیدم. شگفت‌انگیز بود. به دستم، سلول‌هام و به بدنم فکر می‌کردم، به جزییاتی که دست بریده‌ام بهم یاداوری می‌کرد. چطور یادمون می‌ره که چقدر همه چیز شگفت‌انگیزه؟ این همه عظمت رو چطور نادیده می‌گیریم؟ عادت کردن چقدر می‌تونه دردناک باشه.
شگفتی‌های اطرافم، منو ذوق‌زده می‌کنه. برای تجربه، لمس و دیدنشون بی‌تاب می‌شم. از انبوه چیزهایی که نمی‌تونم درکشون کنم، نمی‌تونم لمسشون کنم و نگاهمو بهشون بدوزم، غمگین می‌شم. این روزها، مدام می‌رسم به همین سوال که "مگه ما به جز امید چی داریم؟" و امیدوارم. میون تاریکی‌ای که تماما من رو احاطه کرده، نور ضعیفی از دورترین و مرکزی‌ترین نقطه می‌تابه. همین نور اندکم کافیه. خوش‌بینانه هست یا ساده‌لوحانه یا واهی، ولی ما مگه به جز همین‌ها چی داریم؟
شگفتی‌های زیادی هست، شگفتی‌های زیادی مونده و ما می‌تونیم خیلی از چیزهایی رو که در مسیرمونه تحمل کنیم و پشت‌ سر بذاریم، نه؟

۱ نظر

.

کاش می‌دونستی درونم چه خبره. کاش می‌شد تو این هوای بارونی و خنک شب بیرون رفت. کاش کسی بود که چیزی که می‌خوای براش غریب نبود. می‌تونستی دستشو بگیری و بهش تکیه کنی. براش حرف بزنی و بدونی می‌فهمه و با نگاهش  دور بودنش رو فریاد نمی‌زنه. با گفتن "دیونه" و "خنگول" و رد شدن از مسائلی که برای تو مهم و عمیقه، سرخورده‌ات نمی‌کنه. کاش کسی بود که سکوت می‌کردی کنارش و از اون سکوت مملو از بودن لذت می‌بردید. کسی رو می‌خوام که بتونم باهاش همون طوری حرف بزنم که با خودم حرف می‌زنم. افسوس که تنهایی این آپشن‌ها رو نداره. 

احساسات و افکار مختلفم درهم‌ آمیخته‌ان. می‌دونم توانایی درست کردن اوضاعی که تماما مربوط به خودمه، ندارم، اما... امان از امید. در واقع توی امید، ناامیدی، امید واهی و افکارم دست و پا می‌زنم. 

ستاره‌ها می‌رقصن و من خوابم

ستاره‌ها می‌رقصن و من خوابم. صداشون از تمام دیوارها می‌گذره و توی گوشم می‌پیچه. به دستم‌هام نگاه می‌کنم که توی روشنایی درخشان نور اتاق، از ناتوانی غلیظی که تمامش رو گرفته، می‌لرزه. شب بیرون این اتاق، همه جا رو پوشونده و ستاره‌ها دارن می‌رقصن. کی رها می‌شم؟ کی می‌تونم با ستاره‌ها برقصم؟ می‌خوام سرم رو روی شونه‌ی یه ستاره بذارم، دست راستم رو روی کمر یه ستاره قرار بدم، دست چپم رو به دست یه ستاره دیگه بدم، با هم شعر‌ها رو زمزمه کنیم و برقصیم. می‌خوام پرواز کنم، باد ملایم بپیچه دورم و من بخندم. گوش کن؛ می‌شنوی؟ صدای رقصیدن، خنده‌ها، زمزمه‌ها و اشک‌هاشون از تمام دیوارها می‌گذره و گوش‌های ما نمی‌تونن فرار کنن. صداها مثل خون توی بدن می‌چرخه، از قلب می‌گذره، از معده‌ می‌گذره، از ساق پاها میگذره، تو مغزه‌ می‌پیچه و به گلو می‌رسه. اون‌ها دارن می‌رقصن و ما اینجاییم، محصور تمام حصارها.

دست‌هام می‌لرزه، اما می‌خوام منم بخندم. خودم رو قلقلک می‌دم، خنده‌ام نمی‌گیره. وقتی هم می‌خندم، صدا نداره. خنده‌ام، صداشو گم کرده، اما، گوشم نمی‌تونه نشنوه، چون صدای اونا این قدر بلنده که از تمام دیوارها می‌گذره‌؛ دیوانه‌وار می‌رقصن، می‌خندن و شعرها رو زمزمه می‌کنن، من خوابم ولی می‌بینی؟ برای اونا هیچ اهمیتی نداره.

 

 

+ دیشب اتفاقی اجرای I love you از بیلی آیلیش رو دیدم و خوشم اومد. از دیروز مدام گوش می‌دم، شما هم می‌خواهید گوش کنید؟ :)

 + جناب مصطفی، نمی‌دونم چرا نظرات رو خصوصی ارسال می‌کنید، ولی باتوجه به نبودن آدرس وبلاگ، اگر خصوصی ارسال نکنید، شاید بتونم جوابتون رو بدم.

۰ نظر

نامه

سلام پیرمرد

از روزهای دوری برای شما می‌نویسم. راستش اسمتان را به یاد ندارم، اما از وقتی شما را در کتاب "دختر ستاره‌ای" دیدم، بودنتان را دوست داشته‌ام. این روزها، دنبال دوست شدن با آدم‌ها هستم. شاید هم معاشرت، چون به قول دوستی "دوست بودن، با معاشرت داشتن فرق دارد". آدم‌های قشنگ را که می‌بینم، می‌گویم "با من دوست می‌شید؟" شبیه زمانی که دخترک کوچک کلاس اولی بودم. حالا می‌خوام به شما هم بگویم "آقا! لطفا با من دوست می‌شید؟" و روی دوست تاکید بیش‌تری می‌کنم تا دوستی‌مان به معاشرت ختم نشود. می‌خواهم بیایم کنارتان، روی صندلی‌های تراس خانه‌ی چوبی‌تان بنشیم و با هم به دشت پر از کاکتوس روبرویمان خیره شویم. می‌خواهم به چشم‌های شما که میان چروک‌های زیبایی جا گرفته، خیره شوم و برایتان به آرامی از اتفاقات بگویم، از این روزها. می‌خواهم گردنبندی که شما به من می‌دهید را در گردن بیاندازم و به خودم ببالم جزی از گروه شما هستم. آقا، راستی، می‌شود لطفا مرا هم با ساگواروتان، دوست کنید؟ حقیقتش فکر لمس کردن پوست سبز پر از تیغش و عظمتش در نوک انگشتانم بالا و پایین می‌پرد و چشمانم را بی‌تاب می‌کند. البته باید اعتراف کنم، بیش از ساگوارو، خود شما مرا بی‌تاب می‌کنید. اشتیاق صحبت با شما، بودنتان و گوش سپردن به کلمات سحرآمیزتان.
آقای عزیز، اینجا باران می‌بارد. دیوانه‌وار رعد و برق می‌زند. رعد و برق و باران را دوست دارم. می‌دانید؟ اینجا همه چیز دیوانه‌وار جریان دارد؛ همه چیز... ما هیچ پنجره‌ای به آینده نداریم. انگار مثل زمان‌های دور که پنجره‌ها را با تکه‌های چوب پلمب می‌کردند، پنجر‌ه‌هایمان پلمب شده، اما اعجابی اینجا هست. ما هنوز زنده‌ایم. نفس می‌کشیم. با خانواده‌هایمان می‌خندیم. بعد از بحث‌های کوچکمان، قهقه می‌زنیم. من، مامان و بابا ساعت یک و ده دقیقه‌ی بامداد بستنی می‌خوریم. زندگی پاهای ما را می‌چسبد. از کف خانه خودش را بیرون می‌کشد و آرام آرام از پاهایمان بالا می‌رود. مثل گیاه رونده‌ای می‌پیچد به ما. پنجره‌هایمان پلمب شده اما، چیزی در قلب‌هایمان هنوز هم، با تمام آنچه می‌بیند و می‌شنود و معلق است، می‌تپد. شما بگویید، اگر این اعجاب نیست، پس چیست؟
همین حالا دلم برایتان تنگ شد. گاهی احساس می‌کنم واقعا آدم کم‌حرفی نیستم، فقط هیچ وقت کسی نخواسته حرف‌هایم را بشنود. وقتی مخاطبت گوش شنوایت نباشد، وقتی حرف‌های ساده‌ات را دوست نداشته باشد، کم‌کم خوردن حرف‌ها را یاد می‌گیری. دلم برای شما تنگ شد، چون به سادگی برای شما حرف زدم، حرف‌هایی که کسی بهشان گوش نمی‌داد و چه چیز در دوستی‌ها از این قشنگ‌تر است؟
آقا، می‌دانم، من دخترستاره‌ای نیستم، هیچ ستاره‌ای در بساطم نیست. دختری معمولی‌ام، چهره‌ای معمولی دارم و از اعجاب به دورم، اما با همه‌ی این حرف‌ها، می‌توانم زندگی کنم، می‌توانم خیال کنم؛ می‌توانم با شما دوست باشم و در خانه‌ی روشن و تاریکتان، دم‌غروب، مثل یک نوه و پدربزرگ، به آرامی با شما برقصم. می‌توانم پشت پنجره‌ی خانه‌اتان، به رعد و برق و باران امشب نگاه کنم و همزمان صدای شما را از آشپزخانه‌اتان بشنوم. خیال، چیز قدرتمندی‌ست.

 به امید خواندن نامه‌ی شما، نقطه‌ی پایان این نامه را میگذارم.

 

دوستدار شما، دایناسور

 

چالش وبلاگ آقاگل 

 

۴ نظر

.

روبه روی ایینه‌ی قدیمی ایستادم و به صندوقچه‌ی کوچک زنگار زده‌ی جلویش نگاه دوخته‌ام. به سختی در صندوقچه را باز می‌کنم. نگاهم میان چهره‌ی خودم در آیینه و صندوقچه در رفت‌و‌آمد است. مگر می‌شود بی‌تفاوت باشی به آن دست‌هایی که از مچ بردیده شدند؟ مگر می‌شود به خون دلمه زده از جای خالی مچ نگاه نکنی؟

گنگم؛ شبیه مه. به آرامی یکی از دست‌ها را برمیدارم و از قسمت دلمه زده، به مچ خونین خودم می‌چسبانم. حالا فقط نخ و سوزن نیاز دارم...

 

تلاش شماره‌ی صفر

تصور آرام آفتاب

دریا می‌خوام. یه دریا، آفتاب درخشان و خیال آسوده. حس بادی که می‌وزه و از صورتم و من می‌گذره‌ و می‌ره و صدای دریا. موج موج دریا. باید راهکارشو پیدا کنم. راهکار زندگی کردن، قوی بودن و محکم قدم برداشتن. چقدر خسته‌کننده است همیشه ضعیف بودن. فکر کنم فعلا برای ایستادن و قوی بودن به یه معجون جادویی نیاز دارم، اما من هنوز می‌تونم آفتاب رو بخوام. هنوز می‌تونم دریا رو بخوام. میتونم حس لمس آفتاب کنار ساحل رو روی دست‌هام تصور کنم. می‌تونم امیدوارم باشم که "ما به آسونی یه بوسه جواب رو پیدا می‌کنیم". هر چند که سخته؛ باید بنویسم امیدواری و هی از زاویه‌های مختلف بهش فکر کنم. مزه مزه‌اش کنم. باید بهش نگاه کنم و لمسش کنم تا ببینم اصلا چی هست، ولی همینم خوبه‌. مگه این یه قدم نیست؟ زندگی به طرز بی‌رحمانه و مضحکی جریان داره. آینده غیرمنتظره و غیرقابل پیش‌بینی‌تر از تصورات منه. هیچ تصویری ازش ندارم، هیچ افقی نیست. آینده فقط یه کلمه‌است بدون هیج شکلی. اما هست. می‌شه قوی بودن رو خواست، شبیه وقتی دریا رو می‌خوای، می‌بینیش و گرمای آفتاب رو روی دستت حس میکنی. 

چشمانت رو باز کن و ببین می‌توانی چه چیزهای دیگری را، قبل از این که چشمانت را برای همیشه ببندی، ببینی.

-تمام نورهایی که نمی‌توانیم ببینیم-

-آنتوتی دوئر-

تا تو هم کلامی بر آن بیفزایی

من از خریدن یه تیشرت ناسا ذوق می‌کنم. این قدر ذوق میکنم که خودمم تعجب می‌کنم. می‌پوشمش و هی قربون صدقه‌اش می‌رم. تو مغازه‌ی لعنتی هیچی نمی‌خورم بخاطر کرونا، بعد زنگ می‌زنم و بستنی شکلات تلخ سفارش می‌دم. بستنی رو می‌خورم و زندگی قشنگ می‌شه. بستنی شکلات تلخ مثل مسکنه. امروز با همین چیزهای کوچیک که برای من خیلی بزرگ بودن، خوشحال بودم، اما الان برای یه لحظه گریه‌ام گرفت. فیلم سوال جواب سناتور آمریکا و وزیر امنیت ملیشون درباره کرونا رو دیدم. سهم ما اینه؟ نقطه‌های درخشان این زندگی کجا بود؟ امروز که وقتی تیشرت تنم بود مسخره بازی در‌میآوردم؟ زمانی که بستنی می‌خوردم و لذت می‌بردم؟ موقعی که بی‌توجه به دنیای اطرافم کتاب می‌خوندم و گوشیم آهنگ بی‌کلام پخش می‌کرد؟ امروز دلم خواست کسی می‌بود تا دوستش می‌داشتم. تو انجمن شاعران مرده از والت ویتمن نقل قولی داره: 

-ای من!

ای زندگی!

درمیان این همه پرسش های مکرر

در میان زنجیره بی پایان بی ایمانان

در شهرهای آکنده از ابلهان

به چه باید دل خوش کرد؟!

ای من!

ای زندگی!

پاسخ: به اینکه تو اینجایی

که زندگی هست ویگانگی!

که نمایش بزرگ همچنان پابرجاست

تا تو هم کلامی برآن بیفزایی!

ما چه کلامی داریم؟ چه کلامی اضافه کردیم؟ نقطه‌ی روشن این زندگی چی بود؟  فکر می‌کنم باختم... 

 

متاسفم. شاید آدم غمگینی‌ام. چیزهای شادی نمی‌نویسم. شاید تکراری بنویسم. آدم وقتی سعی کنه با فاصله‌ی کم بنویسه کیفیت نوشته‌ها ناخوداگاه پایین میاد و حتی براساس احساسات لحظه‌ای پست نوشته می‌شه. امشب، قرار نبود این پست رو بذارم. اگه پست‌ها آزاردهنده‌ است، متاسفم و خب، مجبور نیستید بخونید. 

واقعیت رو دوست ندارم

وقتشه زندگی رو متوقف کنیم. بذار یه طور دیگه بگم: واقعیت رو دوست ندارم. نمی‌خوام این زندگی رو ببینم. این شکلی نه. برای همین مدام، حتی وقتی خوابم نمیاد، می‌خوابم. وقت‌های دیگه هم کتاب می‌خوندم. اسکارلت تموم شده و حالا فیلم می‌بینم. در غیر این صورت نمی‌تونم تحمل کنم. قشنگ نیست. شبیه فراره، اما کی گفته فرار همیشه بده؟ کی گفته همیشه باید محکم بود؟ چرا همیشه باید راضی و خوشحال باشیم؟ چرا وقتی کرونا بین ما می‌چرخه باید بریم بیرون و احساس مسئولیت نکنیم و تو چالش لبخند شرکت کنیم و بگیم ما قوی هستیم و امید از قیافه‌امون چکه می‌کنه؟ چرا باید تو خونه خودمونو قرنطینه کنیم و تو چالش لبخند شرکت کنیم و دم از امید و خوشحالی بزنیم؟ کی گفته خوشحالی و لبخند همیشه مساوی حال خوبه و جواب می‌ده؟ اون همه ننشستیم انیمیشن "سرنشینان" رو دیدیم و تو وبلاگ‌هامون و باقی جاها ازش حرف زدیم؟ کل انیمیشن تاکید داشت غم هم اندازه شادی لازمه و... به کنار. یه جا بود اون موجودی که خرطوم داشت غمگین نشسته بود، شادی مدام رفت مسخره بازی داوردن و خنده و... تا حالش خوب بشه، اما بی‌فایده بود، غم رفت کنارش و باهاش حرف زد و باهاش همدلی کرد. اون موجود از اون رفتار حس خوبی گرفت. می‌خوام بگم، دیدن استوری‌ها حالمو بد می‌کنه. دیدن آدم‌ها حالمو بد می‌کنه. واقعیت حالمو بد می‌کنه. یا خوابم یا کتاب می‌خونم یا فیلم می‌بینم. یه جورایی هر کاری می‌کنم تا ارتباطم با دنیای واقعی قطع بشه. حالم از این وضعی که هست و وضعی که دارم بده، ولی راه‌حل هم لبخند زدن و چالش لبخند و امید واهی نیست. این رفتارها، بخشی از همون واقعیتیه که دوستش ندارم. کاش میون امید واهی و لبخندهای الکی، هم‌دلی بهمون یاد داده بودن، بودن یا حتی نبودن رو بهمون یاد داده بودن. البته تقصیر کسی نیست. هر کس به اندازه‌ی خودش فقط داره سعی می‌کنه. من حوصله‌ی سعی کردن ندارم. واقعیت رو نگاه می‌کنم و فرار می‌کنم. بزدلانه، اما واقعی. 

شهامت تغییر

من کاری ندارم که کشور ما عرضه‌ی تعطیل کردن همه چیز و همه جا رو نداره، منطق من می‌گه کنترل شرایط با این کار شدنی بود. اینو نگفتم تا مسئولین رو زیرسوال ببرم. اونایی که قرار بوده بفهمن، تا حالا خودشون فهمیدن چه خبره، آدم‌هایی هم که نمی‌خوان بفهمن، نمی‌خوان دیگه. این رو گفتم تا بگم انجام دادن بعضی کارها شهامت می‌خواد. وقتی تو حتی جمعه‌ها هم رفتی سر این کار مسخره و خسته‌ای، باید حداقل تو این شرایط شهامتشو داشته باشی که بگی من دیگه نمیام، اما چی می‌شه؟ هیچ جایی تعطیل نمی‌شه، تو در حالی که همش باید با آدم‌ها در ارتباط باشی و می‌دونی اشتباهه و خسته‌ای، شهامت سرکار نرفتن رو نداری. بچه‌تر که بودم فکر می‌کردم چطور می‌تونن آدم‌ها کاری انجام بدن که دوست ندارن؟ چطور می‌تونن کار کنن و کار کنن و مسافرت نرن؟ چرا نمی‌زنن زیر سینی و زیر همه چیز و نمی‌رن سراغ کاری که دوست  دارن؟ چرا کاری که حالشونو خوب کنه انجام نمی‌دن؟ الان من شبیه همون آدم‌هام. تغییر محیط کاری برام سخته، چون عادت کردم و نمی‌خوام دوباره از اول تو یه محیط جدید و با آدم‌های حدید شروع کنم. در حالی که اهمیتی نداره واقعا. شهامت ول کردن و مسافرت رفتن. ول کردن و خستگی درکردن. ول کردن و قرنطینه شدن رو ندارم. یه جورایی مجبورم و یه جورایی مجبور نیستم و هر دوی این جمله‌ها به اندازه‌ی خودشون آزاردهنده است، نیست؟

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان