حیف از زندگی (ارزش خواندن ندارد)

باید چیزی برای نوشتن باشد، اما هیچ چیزی نیست. دیشب هم برای همین چیزی ننوشتم. ذهنم مثل کاغذی سفید یا بوقی ممتد که هیچ چیز دیگری نیست، جز یک بوق، خالی است. نوشتن با ذهن خالی مثل حرافی کردن بدون مغز است. بیهوده و پرگویی. اوضاع خسته‌کننده‌ای است. یک اوضاع خسته‌کننده‌ی کش‌دار که می‌دانی حالا حالاها ادامه دارد. از همه چیز احساس خستگی می‌کنم. امروز سرم را روی کتاب گذاشته بودم و فکر می‌کردم زندگی به امید چه؟ هیچ چیزی نیست. نمی‌توانم چیزی برای چنگ زدن پیدا کنم. زندگیم هم شبیه مغزم از همه چیز خالیه خالی‌ است. البته این خالی بودن از هر چیزی را به اتفاقات بد ترجیح می‌دهم.

افسوس که نتیجه‌ی همه‌ی اینها یعنی از دست دادن زمان. یعنی روزی افسوس این روزهای خالی و عاری از شادی را می‌خورم. حیف از زندگی...

چرا؟

خشمگینم. دلم نمی‌خواد خشمگین باشم و زیرلب مدام به آدم‌های اطرافم بگم "احمق" و "گاو"  اما دست خودم نیست. نمی‌تونم آدم‌هایی که خانوادگی اومدن خرید عید انجام بدن و تو پاساژ می‌گردن رو ببینم و به خودم مسلط باشم. نگاهشون می‌کنم و حرص می‌خورم و عصبی می‌‌شم. از خودم می‌پرسم یعنی تو زندگی قبلیم چه گناهی انجام دادم که الان باید توی ایران و کنار این آدم‌های نفهم زندگی کنم؟ واقعا چطور می‌تونن این قدر متوجه شرایط نباشن؟ چطور می‌شه که وقتی به یکی می‌گم "نمیدونم چرا مردم جدی نمی‌گیرن"، بهم می‌گه "خب کاری از دستمون بر نمیاد، دم عیدی بشینیم خونه؟!" یکی از بچه‌ها با حالت حق به جانب می‌گفت "خب عیده، اومدن خرید عید" یکی دیگه که بهش گفتم ازم فاصله بگیره و تو دهنم نیاد می‌گه "مامانم گفته دوستت بی‌شعوره!" در ادامه هم گفت خیلی دهن بینی! من نمی‌تونم مدام با این آدم‌ها در ارتباط باشم و عصبی نشم. نمی‌تونم. عمیقا از ایرانی بودنم متاسفم. از با این آدم‌ها زیستنم متاسفم. عمیقا از این که راه دیگه‌ای ندارم، متاسفم...

چقدر غر دارم. (هر چه غر زده پاک می‌کند). 

.

هیچ روزنه‌ای از نور نیست. 

دوست داشتن

با کلی تاخیر، امشب دوستم پیشم اومد. یه جعبه گرفت جلوم و گفت "ولنتاینت مبارک"  :). خیلی جدی برام هدیه گرفته بود و من اولین هدیه‌ی ولنتاینمو از دوست صمیمیم گرفتم. من هدیه‌ی تولدشو بهش دادم. قاب عکسش رو دید و خوشش اومد، بهش گفتم بارکد کنارشو اسکن کنه و با هم نشستیم به گوش کردن. همون فایل صوتی‌ای که چند روز پیش پست گذاشتم و نوشتم تا ۶ صبح درگیرش بودم، بود. تو اون فایل صوتی، میون آهنگ مورد علاقه‌اش، تمام اعضای خانواده‌اش و من بهش تولدشو تبریک گفتیم. علاوه‌بر اون، من براش یه متن بلند بالا نوشتم و خوندم. اولین صدا، صدای همسرش بود. دوستم شروع کرد قربون صدقه رفتنش و قاشق بستنی رو دهنش گذاشت. کمی بعد صدای مامانش پخش شد، شوکه شد و یه لایه اشک تو چشم‌هاش نشست. بعد صدای باباش، خواهراش، خواهرزاده‌هاش. با هم گوش می‌دادیم، اشک از چشم‌هامون شره می‌کرد، همزمان بستنی می‌خوردیم، به هم نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم. فقط ما می‌تونستیم همچین کاری بکنیم. من این موقعیتهای دیوانه‌واری رو که با هم و برای هم می‌سازیم دوست دارم. همین که اون برام کادوی ولنتاین بخره و من بهش هدیه‌ای بدم که همزمان با بستنی خوردن، کاملا همزمان، زار زار گریه کنیم و قهقه بزنیم. همینه که این روزها که بیشتر وقتش رو کنار هم‌سرشه و من کم دارمش، جای خالیش این قدر زیاده و من این قدر زیاد احساس تنهایی می‌کنم. 

 

 

.

فرزندم، خوشحالم که نیستی. خبر بهبود اوضاع جهان، چیزی به جز یک شعر نیست. ما انسان‌ها هر روز دنیا را جهنم‌تر می‌کنیم. ما خودمان توی این عظمت جهنم را ساختیم. تو می‌خواستی اینجا، جزیی از این جهنم باشی؟ به خدا که نمی‌خواستی. می‌دانم مسخره است اما، من در این جهنم، زندگی را می‌بینم. ته مانده‌هایی از زندگی که قدرتمندانه ادامه می‌دهد، شبیه موج که خودش را می‌کوبد به صخره‌های ساحلی، زندگی خودش را به این جهنم می‌کوبد و همه چیز بی‌توجه به ما جریان دارد.

فرزند نازنینم، می‌دانی این روزها چه می‌خواهم؟ می‌خواهم زمان را به جلو ببرم. می‌خواهم فردا چشم‌هایم را باز کنم و ببینم در یکی از روزهای آبنده هستم و خبری از جهنم نیست. ببینم همه جا سرسبز شده. خبری از قطعی درخت‌ها نیست. جنگل‌ها آتش نمی‌گیرد، حیوان‌ها را به وحشیانه‌ترین شکل ممکن نمی‌کشیم تا گوشت تهبه کنیم. چشم باز کنم و بببنم یخ‌های قطب سر جای خودشان هستند، معدنی وجود ندارد و سرطان این قدر بیماری آزاردهنده‌ای نیست. روزی را می‌خوام که آزادی باشد، جنگ نباشد و کرونا تمام شده باشد. می‌بینی مادر؟ هر چه می‌گویم تمامی ندارد. به خدا که تو نمی‌خواهی در این جهنم باشی. راستش را بگویم، من هم نمی‌خواهم...

سقوطِ بی‌انتها ( ارزس خواندن ندارد)

انگار که غمگینی در من ریشه دوانده. مدام پیش‌روی می‌کند. حالم هر روز بدتر و بدتر می‌شود. حالا با کوچک‌ترین اتفاقی در غم غرق می‌شوم. انرژی‌ام تحلیل می‌رود. امروز تهی بودم. جهان در نظرم از همیشه تهی‌تر بود. هیچ ستاره‌ای پیدا نمی‌کردم. هدفی پیدا نمی‌شد که بتوانم به آن چنگ بزنم. آینده‌ای نمی‌دیدم. غم در من ریشه می‌دواند و من ریشه‌هایش را حس می‌کنم. باید برای نجاتمان راهی باشد. چیزی برای چنگ زدن پیدا نمی‌کنم. فرق هست بین کسی که به پرتگاه آویزان است و سعی می‌کند جای دستش را محکم کند، با کسی که در حال سقوط در وسط زمین و هواست و دست و پا می‌زند و فکر می‌کند با دست و پا زدن‌هایش در وسط زمین و هوا می‌تواند به چیزی چنگ بزند. به من بگو. بگو راهی برای نجات ما هست. من، از سقوطی که انتها نداشته باشد، می‌ترسم. سقوط بی‌انتها هم باید شکلی از جهنم باشد. من از مرگ نمی‌ترسم. از جهنم نمی‌ترسم، از زندگی در جهنم می‌ترسم. دست و پا می‌زنم، باید راهی برای نجات ما باشد. 

 

+ هر روز یک پست

کارهای احمقانه

در کتاب اسکارلت، جایی به نظر اسکارلت می‌خواهد با رقصیدن با مرد دیگری، حسادت شوهرش را تحریک کند. وقتی اولین جمله‌ی مربوط به این ماجرا را خواندم، چنان به نظرم احمقانه آمد که کتاب را رها کردم. تحریک کردن و جلب توجه دیگران به وسیله‌ی حسادت، هر جایی و در هر داستان، فیلم و واقعیتی احمقانه است. وقتی کتاب باز جلوی رویم بود و حاضر نبودم دوباره به سراغش بروم، به خودم فکر کردم. اگر زندگی‌ام در کتاب نوشته می‌شد، کدام یک از کارها و رفتارهای این روزهایم چنان واضح احمقانه است که خواننده کتابم را به طرفی پرت می‌کرد؟ قسمت بد ماجرا اینجاست، در بیش‌تر مواقع، وقتی می‌فهمیم کارها و تصمیماتمان اشتباه یا احمقانه بوده که انجامش دادیم. خواننده‌ای نیست که در لحظه تو را به طرفی پرت کند تا بفهمی داری حماقت می‌کنی. تنها خواننده‌های تو، اطرافیان و نزدیکانی‌اند که فقط پوسته‌ی ظاهری تو را می‌بینند و وقتی تو را به کناری پرت می‌کنند یا واکنش‌های منفی، مثل سرزنش‌ کردن، انجام می‌دهند، که کار از کار گذشته است. ما در این جهان تنهاییم. 

 

+ هر روز یک پست

هنر رعایت تعادل و "وارد دنیای ناشناخته‌ها شو"

زندگی توی حصار امن و کنج دنج خودت هم راحته و هم قشنگی‌های خودش رو داره، اما می‌دونی؟ بیرون از این حصار، دنیا خیلی بزرگ‌تر از چیزیه که فکرشو بکنی. وسعت جهان، غیرقابل تصوره. فرصت برای زندگی هم کوتاهه. ما هیچ از آینده‌ نمی‌دونیم. آینده مثل یه برگ روزنامه توی هجوم بی‌امون باد توی خیابون گم شده. باید تا جایی که می‌شه زندگی کرد و تو هر لحظه، جان و جوهره‌ی وجودی زندگی رو مکید. ترسناکه بمیری و تنها افق دیدت، دیوار روبرویی غارت بوده باشه*. امسال با همه‌ی بد بودن‌هاش و اتفاقات غیرقابل چشم‌پوشیش، یکمی هم سال خوبی بود. خوشحالم که هشت ماه پیش از دایره امن خودم کمی بیرون اومدم و سر کار رفتم. قطعا نقطه‌ی مثبت زندگی امسال من، همینه. دایناسور قبل سرکار، همون دایناسور بعد از سرکار رفتن نیست. پیشرفت خیلی زیادی درباره‌ی خودم داشتم. تقریبا از نظر مالی مستقل شدم. تجربیات خوبی به دست آوردم. در کل، حتی قدم کوچکی بیرون اومدن از دایره‌ی امنم، اتفاق خوبی بود. نتایج خیلی خیلی خیلی خوب و زیادی داشت، که برای من خیلی مهم بوده و هست. اینا رو نوشتم، تا خودم رو تشویق کنم به برداشتن قدم‌های بیش‌تر و بیرون‌ اومدن‌های بیش‌تر، از اون دایره‌ی تنگ و تاریک و خودم رو هل بدم به سمت تجربه‌های جدید. چیزهای خوبی می‌تونه در انتظارمون باشه. شاید حتی خوب‌تر از چیزی که  تو کنج‌ها و دایره‌های امنمون داریم؛‌ پس دایناسورجان، "وارد دنیای ناشناخته‌ها شو"

 

*غار افلاطونی 

+ هر روز یک پست (پست بدون ویرایش خواب‌آلود‌ نوشت)

 

ارزش خواندن ندارد

تا همین حالا که ساعت 6:16 صبحه درگیر تدوین فایل صوتی بودم تا برای تولد دوستم، بهش قاب‌های مربوط به فرکانس صدا و این جور چیزها هدیه بدم و خب، هنوز هم مطمئن نیستم هدیه‌ی مناسبی باشه. به هر حال، انجام شد. تا ببینم نتیجه‌اش چی می‌شه. امیدواری تنها دارایی ما بوده و هنوز هم هست. هر چند که، امیدی به امیدواری نیست...

 

+ صرفا نوشتم، چون باید هر شب می‌نوشتم.

هر روز یک پست

۱ نظر

هر کاری رو تو زمان خودش انجام بدید

بذار صادقانه بگم، امسال سالی بود که دوست داشتم کنار کسی باشم. عاشق کسی نبودم. عاشق بودن در مغزم نمی‌گنجه. اینقدر دور هست که نمی‌دونم چه طور می‌تونه باشه. در واقع حسی به عشق ندارم. بیشتر دلم ماجراهای عاشقانه می‌خواست تا عشق. دلم تا ابد موندن با کسی رو نمی‌خواد. تا ابد کلمه‌ی کاملی نیست. یه روزی، یه جایی، به جوری، این کلمه دیگه وجود نداره. دلم می‌خواست هیجان بودن با کسی رو تجربه کنم. هیجان یواشکی قرار گذاشتن و استرس‌ها و دروغ‌ گفتن‌هاشو. دوست داشتم "قشنگِ" کسی باشم. دوست داشتم "امروز چه خوشگل شدی" کسی باشم. دوست داشتم دروغ‌های عاشقانه بشنوم، اونم منی که روزانه با خودم زمزمه می‌کنم " منو با حقیقت آزار بده ولی با دروغ خوشحالم نکن". من، امسال، دوست داشتم کسی دلتنگم بشه. تو من یه دختر هیجده ساله زندگی می‌کنه، که هیچ وقت زندگی نکرده. بچگانه هست، ولی هست. احمقانه هست، ولی هست. احمقانه‌تر، اینه که یه روز سی ساله بشم و علاوه بر یه دختر هیجده ساله، یه دختر بیست و سه ساله هم تو وجودم داشته باشم که زندگی نکرده و  بعله، زندگی به طرز احمقانه‌ای جریان داره. چون  من حالا حوصله‌ی عشق و حتی ماجراهای عاشقانه رو ندارم. حسی ندارم. شاید کلمه‌ی دیگه‌اش بی‌تفاوتیه. خب، شاید بپرسید اینا رو می‌گی که چی؟ باید بگم، بله، سوال خوبیه!

 

+ هر روز یه پست

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان