سهم ما

چند روز پیش یکی از خواهرزاده‌‌هام که کلاس اوله، چگفت می‌خواد دور چشم‌هاش مثل فلان روز من، برق بزنه. منظورش سایه‌ی چشم بود. منم که تا جایی که حوصله‌ام بکشه و خطر و ضرری نداشته باشه، درخواست‌های شیطنت‌آمیز و کنجکاوگونه و... خواهرزاده‌هام رو رد نمی‌کنم. پشت چشم‌هاش رو سایه زدم. به طور کودکانه‌ای دوست داشت. یه جورایی انگار تجربه‌ی لذت‌بخشی براش بود که اونم می‌تونه سایه چشم رو امتحان کنه و به قول خودش چشم‌هاش برق بزنه و قشنگ‌تر بشه. همون موقع که جلوم ایستاده بود و من آروم سایه صورتی رو به پشت پلکش می‌زدم، متاسف بودم که بچه‌ام، خواهرزاده‌هام، عزیزترین‌هام، هیچ وقت تو جشن‌هایی مثل بالماسکه و... شرکت نمی‌کنن. نمی‌شینن فکر کنن خودشونو شبیه چی کنن و به خاطرش هیجان زده نمی‌شن. این شکل‌ کارهای عجیب غریب رو نمی‌تونن انجام بدن و برن به یه جشن‌. شادی نمی‌کنن. شادی‌هاشون مثل شادی‌های ما می‌شه. با بیست و چند سال سن افسرده می‌شن‌ بغض می‌کنن. بی‌حوصله می‌شن. منزوی می‌شن. تو جمع‌های دوستانه‌ی پسرونه یا دخترونه بیش‌تر از چیزی که باید چیزهایی رو تجربه می‌کنن، مثل مواد مخدر. به خودم فکر کردم. به تمام جشن‌هایی که تو زندگیم توشون شرکت کردم. به جشن‌های مدرسه که به ۲۲ بهمن و دهه فجر و روز معلم خلاصه شد. اونم نه با شکل و شمایل جشن. مثلا تو صف ایستادیم و دیدیم و گوش دادیم. داخل نمارخونه نشستیم، دیدیم، پاهامون خواب رفت و مثلا دست زدیم. سهم ما از شادی اندک بود؛ خیلی اندک. دوست ندارم سهم این بچه‌ها هم از شادی، به اندازه‌ی من باشه. دوست ندارم اون‌ها تو همون سیستمی پرورش پیدا کنن، که من بزرگ شدم. سیستمی که بهت می‌گه جنسیت‌زده، خرافی و احمق باش، خلاقیت نداشته باش، افسرده باش و اون قدر بدو بدو کن و فکر نون باش و اون قدر سرت به کارهای خودت باشه و از هیج جا خبر نداشته باش، که ما بتونیم راحت به کارهامون برسیم. امشب خبر ممنوعیت خرید و فروش بادکنک تو روز ولنتاین رو دیدم. هر چند که ربطی به من نداره و ولنتاینی ندارم، ولی خبر تکان‌دهنده‌ای بود. دوستم گفت هر سال یه خبر این شکلی می‌گن، شاید برای این که عادی نشه. اهمیتی نداره. چیزی از تکان‌دهنده بودن ماجرا کم نمی‌کنه و من فقط فکر می‌کنم، سهم ما از شادی اندک بود؛ خیلی اندک. 

 

+ اگه می‌خواهید بگید من غرب‌زده‌ام، باشه، من غرب‌زده‌ام. 

+ هر روز به پست 

از دریچه‌ی تاریک

داستان‌ها تکراریه. دایناسور امروز، همون دایناسور دیروزه و الان که دارم اینو می‌نویسم، زندگیم چقدر تهی به نظر میاد. می‌شه کف دستت بذاریش، مچاله‌اش کنی و بعد، به سمت سطل آشغال پرتابش کنی.

 

آهنگ گوش کنیم؟

معرفی شده توسط سادگانه

۱ نظر

زندگی

کاش می‌شد امید داشت به کمک دیگران. کاش چیزی به اسم منجی وجود داشت؛ یه ابرقهرمان فقط واسه نجات تو از همین اتفاقات کوچیک زندگی کوچیک تو. کسی فقط برای سر و سامون دادن به تو. اما کسی نیست. هیچ کس. یه جوری تنهایی که خلا اطرافتو به خوبی حس می‌کنی. همه درگیر خودشونن. همه دوستت دارن، اما اولویت هیچ کس نیستی. من راه نجات خودم رو پیدا نمی‌کنم. توی یه هزارتوی لعنتی گیر افتادم و دلم نمی‌خواد هیچ قدم دیگه‌ای بردارم. می‌خوام رو زمین سرد و خاکی راهروهای تو در توی هزارتو دراز بکشم، مثل وقتی مرده‌ها رو داخل تابوت می‌ذارن، دست‌هامو روی شکمم، روی هم بذارم و چشم‌هام رو ببندم. 

احتمالا اگه این یه فیلم بود، با بسته شدن چشم‌هام دوربین همراه با یه موسیقی متن گیرا بالا می‌رفت و بالا می‌رفت، من تو عظمت هزارتوی مه‌اندود گم می‌شدم و صفحه تاریک می‌شد، اما این یه فیلم نیست

 

+هر روز یه پست

می‌دونم، واقعا می‌دونم، ولی من نیاز دارم به اینجا بودن و نوشتن، حتی اگه ارزش خونده شدن نداشته باشم. "هر روز یه پست" یه نیاز و تقلاست، برای منی که نه چیزی برای نوشتن دارم و نه توان نوشتن. 

معمای شیشه

قطره قطره شب می‌چکید و شره می‌کرد به پایین. به تماشا ایستاده بودم. رد شره‌ی هر قطره سیاه بود با دانه‌های درخشانی که سو سو می‌زدند. احساس می‌کردم مثل لمس یک بستنی صورتی رنگ باید نوک انگشتم را به این ردها بزنم، بعد در دهانم بگذارم و طعمش را بچشم. نوک انگشتم را آرام به یک نقطه‌ی درخشان زدم؛ سرما کل بدنم را گرفت؛ یک شیشه بین ما فاصله بود. یک شیشه‌ی سرد بین من و ستاره‌ی تابان روبرویم و تمام ستاره‌های دیگر فاصله بود. با خودم فکر می‌کنم یک شیشه چقدر می‌تواند باشد؟ یک شیشه آنقدری هست که وقتی نوک انگشتم را روی ستاره می‌گذارم، پرت نمی‌شوم به دنیای تاریک و پر رمز و راز و پرنور آن طرف شیشه. یک شیشه‌ی چند سانتی می‌تواند یک دره‌ی عمیق، یک پرتگاه بی‌بازگشت میان دو تکه کوه باشد. فاصله‌ی این طرف شیشه تا آن طرف، گاهی می‌تواند اندازه‌ی فاصله‌ی زمین تا ابط‌الجوزا باشد. یعنی آن قدری دور، که این طرف کسی بمیرد ولی آن طرف، هیچ کس متوجه عدم حضورش نشود. می‌بینی؟ گاهی یک شیشه، می‌تواند خیلی پیچیده باشد. به روبرو نگاه می‌کنم. باران می‌زند. قطره‌ها شره می‌کنند

و این، تمام ماجرا نیست...

 

+ هر روز یک پست 

۰ نظر

لیست کارهای دیوانه‌وار و غیرمعمول

روانشناسم گفته لیست چیزهایی در خودت که بهشون افتخار می‌کنی یا نکات مثبت خودت رو بنویس، بدون هیچ فکری دلی برای من بنویس، بدون هیچ فکری دلی برام طراحی کن و انتظاراتی که از خودت داری رو شفاف برام بنویس، اما باید بهش بگم بهتره در کنار این چیزهای بدیهی و معمول، با هم لیست کارهای غیرمعمول و دیوانه‌وار رو بنویسیم و من شروع کنم به انجام دادنشون. مثلا توی خیابون وقتی دارم راه می‌رم جلوی کسی رو بگیرم و باهاش صحبت کنم، وقتی همه خوابن در خونه رو باز کنم و بیرون برم و خیلی کارهای غیرمعمول دیگه‌ که  شاید برای بقیه معمول و ساده باشه. خودمم دقیق نمی‌دونم چی؛ باید بشینم به کارهای دیوانه‌واری که دوست دارم تجربه‌اشون کنم و یا حتی کارهایی که به ذهنمم خطور نمی‌کنه، فکر کنم. باید بهش بگم دلم یه زندگی دیوانه‌وار و سرکش می‌خواد. یه زندگی افسار گسیخته‌ی لعنتی.

می‌دونی؟ با خودم فکر میکنم "اصلا شاید یه بخشی از معنای زندگی همین کارهای غیرمعمول دیوانه‌وار باشه، کی دقیقا می‌دونه؟!"

 

+هر روز یه پست

۳ نظر

می‌خوام بشکنم [هر روز یه پست]

شبیه همون مجسمه‌ی کوچیک، توی گوی ایستادم. لبخند دارم، دستم به سمت آسمون درازه و پای عقبم از زمین بلند شده. یه چیز شبیه وقتی تو بچگی‌هامون فرشته می‌شیدیم؛ دو تا دست‌هامونو باز می‌کردیم و یه پامونو از زمین برمی‌داشتیم و به عقب می‌بردیم. اما اینجا، من فرشته نیستم. من خودمم. خودم توی زندگی خودم. یه مجسمه میون یه گوی که هر از چند گاهی، گوی یه تکونی می‌خوره و کلش برفی می‌شه. من لبخند می‌زنم و دلم پر می‌کشه برای یه دونه‌ی سفید برف. اما بذار بهت بگم، نه اون ذرات ساخته شده‌ی به ظاهر قشنگ لعنتی برفه و نه من لبخند واقعی به لب دارم. زندگی درست جایی بیرون از اون کالبد سفت و سخته مجسمه است، جایی بیرون از اون گوی سرد تزیینی. جهان بزرگه؛ خیلی بزرگ. وقتش رسیده لبخند نزنم؛ هر دو پامو زمین بذارم؛ به فضای عبثی که دور خودم ساختم نگاه کنم و دست بکشم. وقتش رسیده بهتون بگم من گریه می‌کنم. من صورتمو، چشم‌هامو می‌چسبونم به شیشه‌ی سرد گوی، به فضای بیرون گوی نگاه می‌کنم و گریه می‌کنم. که این ابتدای شکستنه. که شکستن درد داره ولی حتما بد نیست، مگه نه؟

 

+هر روز یک پست 

۱ نظر

فقط شرح احوال

امروز بعد از مدت‌ها که فقط وارد بیان می‌شدم و یه نگاه می‌کردم و صفحه رو می‌بستم، وبلاگ‌ها رو خوندم. دلم تنگ شده. کلمات قرار نبود این قدر دور برن، نه این قدر دور که دستم بهشون نرسه. این روزها که چیزی ننوشتم، چیزی برای نوشتن نبود. چیزی به جز غم نبود. البته که حتی در تاریک‌ترین وقت‌ها هم لحظات شادی هست و تو زندگی چیزها به طور شگفت‌آوری درهم‌آمیخته است ولی کلیت ماجرا همین بود. این هفته برای دومین بار پیش روانشناس رفتم. بالاخره خودمو متقاعد کردم که باید برم. تا قبل از این غمگینی عجیب و اون بغض همیشگی هی از خودم می‌پرسیدم وقتی رفتی و پرسید "خب، برای چی اینجایی؟" تو چی می‌خوای بگی؟ روز اولی که جلوش نشستم و این سوال رو ازم پرسید، شروع کردم به حرف زدن و بدون که متوجه باشم، بی‌اراده، اشک می‌ریختم. هنوزم نمی‌دونم مشاور خوبی هست یا نه، اما دارم می‌رم. حقیقتا نمی‌دونم دیگه باید از چی بنویسم، فقط دارم سعی می‌کنم بنویسم، شبیه تنفس مصنوعی دادن. سفرم کنسل شد ولی به جاش خانوادگی شمال رفتیم. من بدون سفر، حتی همین سفرهای کوچیک، نفس کشیدن برام سخت می‌شه.

بعد از مدت‌ها کتاب نخوندن، اخیرا کتاب "و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می‌شود" از بکمن رو خوندم. کوتاه بود، عالی نبود و منو یاد مادربزرگ متاسف است می‌نداخت، ولی بدم نبود، خوب بود. با یه فاصله‌، الان دارم "اسکارلت" رو می‌خونم. به طرز عجیبی وقتی می‌رم کتابخونه، کتابی نظرمو جلب نمی‌کنه. اخیرا بعد از سال‌ها که دیگه چیزی از هری پاتر یادم نبود، هری‌ پاتر دیدم و دوست دارم سراغ کتابش برم. 

چند وقت پیش فیلم "نحسی ستارگان بخت ما" رو هم دیدم. یادمه یه زمانی بلاگرها تو وبشون مدام معرفی می‌کردنش. فقط بگم که این فیلم عاشقانه نبود، یه فیلم درباره زندگی بود. 

۲ نظر

.

مدتیه همش یاد روزهایی از نوجوونی میفتم که به بلاگرهایی که خیلی خوب می‌نوشتن نگاه می‌کردم و می‌گفتم «اونا الان این قدر سال از تو بزرگ‌ترن و یه روز مثل تو بودن، تو هم هم‌ سنشون بشی،‌ مثل اونا می‌نویسی». گمونم الان هم‌ سن و سال اون موقع اونام.

 

 

 

 

۳ نظر

داستان‌های سفر

یکی از چیزهایی که می‌خوام بهش برسم، اینه که سفر کردن بشه جزیی از زندگیم. در همین راستا، دلم خواست تا پایان سال بدون خانواده برم سفر. آروم آروم فکرهامو کنار هم چیدم تا برنامه رو اوکی کنم. ترجیحم این بود که اولین سفر رو تنهای تنها نباشم، مثلا با تور یا یه اکیپی برم. ادم سفر برو دور و برم نیست و اکیپی هم نمی‌شناسم. حقیقتا تنها بودن برای من راحت‌تر از سفر با توره. حتی تصور بودنم کنار آدمهای غریبه قشنگی سفر رو برام زهر می‌کنه، ولی، تورها رو چک کردم. هیچ کدوم چیزی درباره برنامه سفرهاشون تو بهمن نگفته بودن و خب، من نمی‌تونم خودمو بسپرم دست اتفاق که ایا بشه یا ایا نشه. به دوستمم پیشنهاد دادم، برخلاف خواست خودم، چون همسرشم میومد و خب، نشد. این‌ها که گفتم اهمیتی نداره، قسمت مهمش واکنش آدم‌ها به تصمیمم بود. دوستم وقتی باهلش درباره سفر صحبت کردم، فکر کرد یه سفر یه روزه‌ است و واکنشش طوری بود انگار من دانش‌آموزی‌ام که بخواد بره اردو و برای دست گرمی ببرنش تو باغچه‌ی جلوی مدرسه! بعدشم واکنش‌های ناامیدکننده‌اش ادامه داشت. جیم هم با واکنشش دلسردم کرد. کلی هیجان و ذوق و رویاپردازی داشتم. گاهی مسائل بی‌اهمیت برای ما، برای کسی واقعا مهمه. من از حالا بی‌قرار سفرم شده بودم. اما طرز برخورد بقیه ناامیدم کرد. تونمی‌تونی و تو نباید و نه نرو و... 

من سفرمو می‌رم، حتی اگه تا پایان سال نرم، بالاخره می‌رم، اما، آدم چقدر تنهاست...

 

+ دلم برای نوشتن تنگ شده. می‌دونم خوب نمی‌نویسم، اما، می‌خوام برگردم به نوشتن...

۴ نظر

صدات مهمه...

اینجا که منم، آرومه. حتی وقتی انقلاب شد هم این‌جا مجسمه‌ی شاه رو تا دو ماه دست نزدن، بعدشم گذاشتن در دسترس که اگه برگشت بذارن سر جاش و بگن ما نبودیم. اگه جایی که بودم شرایطش فراهم بود، جز آدم‌هایی بودم که فریاد می‌زدم. این قدر کله خر هستم که چنین کاری رو بکنم. که حالا این کار رو انجام بدم. حالا که پر از خشمم، پر از انزجارم. حالا که پر از کثافتیم که اینا تو وجودم ریختن. جیم در مورد تظاهرات می‌گه: که چه؟ که نتیجه‌اش چی بشه؟. من می‌دونم نتیجه‌ای نداره. می‌دونم خفه می‌شه، می‌دونم سال‌های قبلم خمینی به خاطر تظاهرات مردم با هواپیما و احترام سر از ایران درنیاورده، می‌دونم، اما سخته. قبلا تو دانشگاه با استادم بحث کرده بودم؛ هر چی که نباید گفته بودم. گفتم اگه ما تو این چهل سال تحت کنترل آمریکا بودیم و هر کار می‌خواستن می‌کردن وضعمون از اینی که الان هستیم بهتر بود. من پر از کثافیتم که تو وجودم ریختن. پر از سرکوب. پر از محدودیت. پر از ادای ما چقدر خوبیم و غرق شدن توی کثافت و دیدن آدم‌هایی که واقعا حرف‌هایی که می‌شنیدن رو باور می‌کردن. اولین باره که چنین حسی دارم. اولین باره که خوشحالم که یه صدایی از یه کسایی دراومده. خیلی سخت بود اگه هیچ اتفاقی نمی‌افتاد، دیدن این حجم بی‌تفاوتی واقعا آزاردهنده بود. نتیجه مهم نیست. ایران دیگه ایران نمی‌شه. حداقل نه این قدر سریع که من بتونم شاهدش باشم. اما صدا مهمه. مهمه که وقتی میمیری بدونی صدات تو گلوت خفه نشده، که زندگیت مثل یه گاو نبوده، مهمه که ببینی بی‌تفاوتی اون‌قدرها که به نظر میاد همه‌ی آدم‌های اطرافتو سر نکرده، حتی اگه هیچ کاری نشه کرد،  مهم نیست؟

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان