شیشه های خاک خورده


از جا برخاستم. خاک قهوه ای تیره ای که کمی هم نرم بود به کف دستان و لباس هایم چسبیده بود. سعی کردم با دستم خاک ها را بتکانم. نمی داستم کجا هستم. هوا تاریک و روشن بود. شبیه وقتی که هنوز خورشید طلوع نکرده اما تاریکی هوا کیفیت همیشگی اش را ندارد. گیج به اطرافم نگاه میکردم و سعی میکردم در آن تاریکی بفهمم کجا هستم. کورمال کورمال میان تاریکی و روشنی پیش میرفتم. کم کم سرعتم زیاد و زیادتر میشد. گویی کسی دنبالم باشد، اما کسی دنبالم نبود. برای چندمین بار بود که می افتادم زمین، نفس نفس میزدم و خسته شده بودم، وقتی سر بلند کردم، دیدمش. انگار کسی آنجا بود. کسی که چیزی در درونم مرا وادار میکرد با سرعت خودم را به او برسانم. انگار تمام مدت بدون آنکه بدانم در جستوجوی او بودم. در همان حالی که روی زمین، شبیه آدمی که دمر خوابیده افتاده بودم، خودم را روی زمین کشیدم، چهار دست و پا شدم و سپس دویدم. خودم را به او رساندم و با شدت او را که دو زانو روی زمین نشسته بود و به زمین نگاه میکرد، به طرفی پرت کردم. تمام دستانش تا مچ خاکی بود. شروع کردم به کندن جایی که داشت رویش خاک میریخت و تقریبا کامل پرش کرده بود. بعد از مدت کوتاهی، خودش را از پشت رویم انداخت و گلویم را گرفت. با هم گوشه ای افتادیم. سعی میکردم دستانش را از گلویم جدا کنم و نفس بکشم، اما با تمام قدرت از پشت گلویم را میان بازوانش گرفته بود و رها نمیکرد. لحظه ای با تقلاهایم و ضربه ی آرنجم به پهلویش بازی را به نفع خودم به پایان رساندم و زودتر از او برخاستم. از او فاصله گرفتم و ایستاده نگاهش کردم. هر دو نفس نفس میزدیم. انگار ارام شده بود. روی زمین نشسته بود و بی رمق نگاهم میکرد. آنقدر به چشم های هم نگاه کردیم تا ریتم نفس هایمان معمولی شد. به او که نگاه میکردم، چیزی در وجودم ارام تر میشد. دوست داشتم نوازشش کنم. شاید دل سوزی بود، بی انکه بدانم چرا. بی اراده قدم برداشتم به سویش و مقابلش نشستم. چیزی را در قلبم تکان میداد. دست راستش گرفتم و تک تک انگشتانش را به آرامی بوسیدم. او با تعجب، سست و با چشمانی که اشک در انها جمع شده بود، تنها نگاهم میکرد؛ انگار که توان هیچ کار دیگری را نداشت. با همان لطافت دست چپش را گرفتم  و تک تک انگشتانش را بوسیدم. به ارامی با نوک انگشت، موهای روی پیشانی اش را کنار زدم و پیشانی اش را بوسیدم. و قلبش را ...

دستانش را گرفتم و در حالی که تماس چشمی ام را با او قطع نمیکردم به سمت گودال نیمه پر هدایتش کردم. مثل معلمی که دست شاگردش را به دست میگیرد و با هم روی کاغذی مینویسند، دستان سردش را گرفته بودم و با هم خاک ها را کنار میزدیم. اشک از چشمانش روی گونه اش میغلتید و به چانه اش میرسید. گاهی مظلومانه به من نگاه میکرد و گاهی به خاک زیر دستش. کمی بعد، دستانم را پس زد، در جایش بی حرکت ماند و به شیشه ی توی خاک زل زد. وقتی بالاخره از خیره نگاه کردن دست کشید، صورتش را به سمت من چرخاند، چشم در چشمم نفسش را رها کرد و به سمت شیشه خم شد. بالا اوردش و لبخند کوچکی نثارش کرد. چشم چرخاند و نگاهم کرد. پلکی زدم و لبخندی بر صورتم نشاندم. آرام در شیشه را شل کرد. برخاست و به آرامی در را برداشت. پروانه های خیلی زیبا و زیادی از شیشه ی کوچک بیرون جهیدند و در هوا پرواز کردند.

نفس عمیقی کشیدم. حالا کارم تمام شده بود و میتوانستم از خواب برخیزم.

۲ نظر

و دور افتاده...

تا حالا حس یه غار تاریک و سرد رو داشتی؟ 


+ موسیقی

.

اینجا پرندگان با آمدن بهار، به مکان های سرد کوچ میکنند و من، چشم کور یکی از آن پرنده ها بودم؛ چشم کور همان پرنده ی زخمی و رنجوری که به سختی بال میزد.

چطور زنده نگهت دارم؟ هان؟

گاهی وقتی کتابی میخونم یا فیلمی میبینم، با خودم میگم چقدر جای بعضی آدم ها کنارمون خالیه. آدم هایی مثل هاوکینگ کتاب شاعران مرده، تروفیموف کتاب باغ آلبالو، پرستار کتاب مطلقا تقریبا، پدربزرگ توی کتاب 35 کیلو امیدواری، پیرمرد تو کتاب دختر ستاره ای و خیلی ادم های دیگه که حتی گاهی به خوبی این آدم ها که گفتم هم نیستن. یه لحظه هایی تو زندگی حتما وجودشون لازمه و چوب جادو واسه همین لحظه ها خوبه. که اون آدم ها رو زنده کنی و کمی نه توی کتاب، بلکه توی جریان زندگی خودت، باهاشون زندگی کنی و اون ها نه حرف های نویسنده درباره موضاعات مشخصی رو، که حرف های لازمی که تو باید بشنوی رو، توی اتفاقات ناگهانی و گاهی حتی روزمره به تو بگن. 

هر چند که میشه گفت وقتی اون ها رو میخونی اون ها درونت متولد میشن، اما مسئله اصلی اینه که چقدر میتونی اون ها رو درونت زنده نگه داری تا این اتفاقات رو تو زندگیت رقم بزنن؟


+ هر روز یک پست

۴ نظر

پس کی قراره شکوفه بدیم ما؟

به هر کس نگاه میکنی، به هر چیز نگاه میکنی، یه جوری، با یه حرکتی، با یه حرفی بهت میگه یا نشون میده که عید نزدیکه. خیلی نزدیک. انگار کن که سوار اتوبوس شده و به زودی میرسه؛ تو باید سوار ماشینت بشی و بری دنبالش؛ بهش خوشامد بگی، اما من نمیدونم چرا حس نمیکنمش. دوره... خیلی دور. فقط نگاه میکنم به آدم‌های پرتکاپو و همه چیزهایی که انگار بوی بهار میده و با خودم میگم "بهار و عید توی تقویم ها رسید، بهار ما کی قراره برسه؟" 


+هر روز یک پست، در حالی که نت ندارم و با گوشی دیگران و با عجله پست گذاشتم :)

از هفته دیگه نتم وصل میشه؛ بر طبل شادانه بکوب‌طور:دی

۲ نظر

شرح احوال نویسی ای که خواندن ندارد یا نگاه کردن پیوسته

بوی انتظاری نامعلوم گرفته ام. پاهایم روی زمین نیست و در هوا معلقم. شبیه بادکنکی روی دست های خودم مانده ام. راه درست را فراموش کردم و نمیدانم چطور باید اشتباهات را جبران کرد. نمیدانم چطور باید حرکت کنم. برای همین تلخ و معلق گوشه ای ایستاده ام و ایستاده ام و ایستاده ام.


+ به شدت خواب آلود  نوشت اما، همچنان هر روز یک پست

۴ نظر

آدم بد قصه یا چطور به خودمان و دیگران آسیب برسانیم

ما دعوا کردیم؛ درست تر است بگویم، من طوفان به پا کرده ام. از کسی که سالی یک بار دعوا میکند و بد دعوا میکند، چه انتظار دیگری داشتید؟ چه انتظاری به جز یک طوفان؟ من طوفان را به پا کردم و بعدش هیچ پشیمان نبودم. شاید برای اولین بار در زندگی ام ان قدر این دعوا را به جا میدانستم که فکر عذرخواهی کردن را از سرم بیرون کردم. اما وقتی دیروز برای چندمین بار میان حرف هایش، چیزهایی را که در دعوا گفته بودم، به رویم آورد، چیزی در سرم جرقه زد. هر چند که اول با خودم گفتم مثل این که دست بردار نیست. اما جرقه امد و این فکر معیوب را از سرم بیرون راند. امد رو به رویم نشست و انگشتش را سمتم گرفت. بله. این بار من همان کسی بودم که کلماتم تیز بودند و آسیب میرساندند. ابن بار ادم بد فصه که همیشه خودم و تمام طرف های دعوا ازشان بد میگفتبم  من بودم.  من حرف هایی زده بودم که مثل تیری تیز بر جانش نشسته بود؛ برای همین او حرف ها را برای خودش مرور میکرده. فکرش را درگیر میکرده. در قلبش احساس درد میکرده و بعد از زباتش به من میگفته "حرف هات فراموشم نمیشه"  خون زخم هر بار تازه بوده که بعد از دیدنم یه جایی میان حرف ها، یک چیزی از من ان روز، از دهانش بیرون میجهیده. از تصور زخم هایی که بر جانش زده ام، شرمنده شدم. از سنگینی درد میان اصواتی که از دهانش خارج میشد، شرمنده شدم.  باید جایی میان با هم بودن هایمان، نه بخاطر برحق بودن یا نبودنم، بلکه بخاطر زخم هایی که زدم و ترکش هایی که بر روحش نشاندم دستش را بگیرم و عذرخواهی کنم.اما بیش از معذرت خواهی، باید به خودم یاد بدهم که حرف ها و ناراحتی هایی که در روابطم پیش می اید را روی هم تلنبار نکنم. هر چیز را اگر در زمان مناسبش حل کنم، آنقدری بزرگ نمیشود که مرا و طرف مقابلم را با خودش ببرد. نمیدانم، این چیزهای به ظاهر ساده ی هزار بار تکرار شده و حتی کلیشه را کی میخواهم یاد بگیرم. 


+ هر روز یک پست

۰ نظر

باران مناسبتی

به مناسبت روز زن باید کمی دقیق تر نگاه کرد و گریست. 

تصور دل بخواه و بعید من از آینده

گوشه ی خانه روی مبل تک نفره ی مخصوص خودم کنار کتابخانه ام نشسته ام و پاهایم را روی پاف گذاشته ام. از پنجره ی بزرگ کنارم به آسمان نگاه میکنم؛ هوا کمی تاریک شده است و چندتایی ستاره در آسمان مشخص شده. سرم را میچرخانم و دوباره همراه موسیقی بیکلامی که در فضا میچرخد، مشغول کتاب خواندن میشوم. نمیدانم چقدر گذشته که صدای آیفون مرا از دنیایم بیرون میکشد. کتاب را میبندم، عینک از چشم برمیدارم و تا به آیفون برسم با تعجب به ساعت نگاه میکنم. به تصویر نقش بسته بر آیفون تصویری نگاه میکنم و لبخند عمیقی جای تعجبم رادمیگیرد. سریع در را باز میکنم و میروم روبروی آیینه؛ نگاهی به لباس یک سره ی خاکستری ام که پایینش حالت دامن دارد میکنم و دستی به موهای تقریبا تماما خاکستری ام و ژاکت بافت نازک خاکستری تیره ام، که به رسم همیشه به تن دارم، میکشم. خیالم که از ظاهرم راحت میشود، میروم و در را باز میکنم. آسانسور می ایستد و پیدایشان میشود. عمیق ترین لبخندم را نثارشان میکنم و هر چهار خواهرزاده ام را در میان سلام و احوال پرسی و قربان صدقه به آغوش میکشم و گردنشان را میبوسم. ازشان جویای بی خبر سفر کردن و آمدنشان میشوم و برای چند دقیقه از کنارشان جم نمیخورم و نگاهشان میکنم. بعد از گذاشتن چمدان هایشان در اتاق مخصوص خودشان به هال برمیگردند و من به آشپزخانه میروم تا برایشان چای بریزم و با کیکی که ظهر پخته بودم بیاورم. متوجه شدم علت حضورشان مشکلی است که برای خواهرزاده سومی ام پیش آمده. زیرلبی هنگام چای ریختن قربان صدقه شان میروم که هروقت مشکلی دارند یا نیاز به استراحت سرکله اشان پیدا میشود و به اینجا پناه می آورند. چای ها را که ریختم، برمیگردم و به کابینت تکیه میدهم و به خانه ی پر گل و گیاهم نگاه میکنم، خانه ای که آنها میگویند دنج است و دوستش دارند. بهشان نگاه میکنم؛ خانه ی آرامم را پر از صدای خنده و زیبایی کرده اند. دوست ندارم چشم ازشان بردارم. از این که قبولم دارند و همیشه پز من، تنها سفر رفتن هایم، نوشته هایم و حتی کوچک ترین کارهایم را میدهند،کیف میکنم. یکی از پسرها میگوید: پس چرا نمیای خاله، دو دقیقه اومده بودیم خودتو ببینیم ها. دیگری برمیخیزد و هنگام آمدن به آشپزخانه میگوید: "به جای این حرف ها پاشو خودت چایی بیار، تو ماشین که همش خواب بودی" یک تکه کیک به دهان میگذارد، ظرف کیک را برمیدارد و سر کیک دعوا راه می اندازد. با لبخند به کل کل و شوخی هایشان نگاه میکنم و چای به دست بهشان میپیوندم.



+ ممنون از بلاگر درامافون بخاطر دعوتش :) 

دعوت میکنم از فو فا نو، زهرا طلایی  و اسمارتیز که تو این چالش شرکت کنن.

+ همچنان هر روز یک پست

۲ نظر

افکار لغرنده

این قسمت: روابط

باید بپذیری. هر چقدر که سخت باشه و آزاردهنده. باید قبول کنی که روابط یه روزی یه جایی یه نقطه ای دارن. نمیتونی حفظشون کنی. این برای منی که حتی فاصله ی عوض کردن عکس پروفایل هام زیاده چیز ساده ای نیست. شاید یکی از دلایلی که از روابط دوری میکنم همینه. ترجیح میدم تو لاک خودم باشم و خودمو به دست چنین جریان های فرسایشی و ناپایداری ندم و در معرض این از دست دادن ها قرار نگیرم. با خودم میگم ادم چرا باید وارد روابطی بشه که در آخر هیچ نتیجه ای نداشته باشه؟ حقیقت اینه که ناپایداری در همه چیز وجود داره و ما باید یاد بگیریم در لحظه از هر چیزی لذت ببریم. یاد بگیریم دل بدیم و بزرگ بشیم با درد عاشقی، که تو کتاب زندگی خوب، مارک ورنون بهش میگه "دانش عشق" . باید نفس عمیق کشید و با آغوش باز وارد روابط مخلتف شد. شکل و شمایل روح و خلقیات آدم های مختلف رو دید. از نزدیک؛ خیلی نزدیک. باید دست های مختلفی رو گرفت تا اون دستی رو پیدا کرد که قالب دستاته. باید خندید و گذشت. چه غم انگیزه زندگی آدمی که فقط دست یه نفر رو گرفته باشه. چه غم انگیزه زندگی آدمی که تا حالا این حرف ها رو قبول نداشته و درست و حسابی دست کسی رو نگرفته. این یعنی چقدر تجربه ی کسب نکرده؛ چقدر آدم ندیده؛ چقدر لحظات نخندیده و چقدر اشک های نریخته؛ این یعنی آدمی که جهانش لاک خودشه. این لاک هر چقدر که بزرگ باشه اما بازم کوچیکه. این یعنی آدمی که دوست های نزدیکش از انگشت های یه دستم کمتره. ادم هایی که در طول روز باهاشون معاشرت داره هم در بیشترین حالت شاید از انگشت های دو دست هم بیشتر نشه. همه اینا یه طرف، قسمت چرند ماجرا اینه که یه روز به زندگی خودت با اون دایره محدودی که برای خودت ساختی نگاه کنی، ببینی زندگی آدم های اجتماعی تر و راحت، انگار زندگی درست تری بوده، اما دیگه نتونی از اون لاک بیرون بیای. ببینی نمیخوای ادم های جدید تو زندگیت راه بدی. ببینی حتی دست یه نفرم نمیتونی بگیری...

می ایستی، نگاه میکنی و میگذری. این، همه ی پروسه ی تغییر یا تصحیح افکارم در این باره بود.


+ هر روز یک پست

+ با تمام صداقت و صراحت میگم که این افکار ممکنه تغییر کنه. شاید تو این لحظه به نظرم درست باشه و لحظه دیگه ای حتی قبولشم نداشته باشم. نمیدونم بعضی ها چطور میتونن راجع به خیلی چیزها این قدر مطمئن باشن، من به اندازه مطمئن بودن اونها، درباره حداقل بعضی از افکارم نامطمئنم.

+ درباره آهنگ ها، فعلا شرایط آپلود کردن ندارم، ولی علاقه به معرفی چرا :) به راحتی و با یه کپی پیست ساده از روی اسم اهنگی که اینجا میگم میتونید اهنگ رو از ربات های تلگرامی مثل ربات @moozikestan_bot دریافت کنید.

+ پیشنهاد بیکلام: owl/Arcade Fire

+ از نوشتن پایین پست  هاخوشم نمیاد...

۰ نظر
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان