درد در روح قلبی که لبه‌ی پشت بام تاریکی‌ها نشسته

قلبم درد می‌کند، اما نه از آن قلب دردهایی که به قرص و نوار قلب و... مربوط می‌شود. روح قلبم درد می‌کند. روح قلبم در پشت بام تاریکی‌ها نشسته است و پاهایش را از از لبه پشت بام آویزان کرده. در جاده‌های منتهی به او پر است از تابلوهای "خطر لغزندگی"، او اما پشت کرده به تمام تابلوها و تنها لبه‌ی پشت بام نشسته. می‌ترسد؛ از همه چیز می‌ترسد. از آینده می‌ترسد. از چیزهایی که می‌بیند می‌ترسد. از چیزهایی که به ذهنش می‌رسد می‌ترسد. ناتوان. ناتوان. ناتوان. اشک نمی‌ریزد. بهانه نمی‌گیرد. هق هق و فریاد و جیغ در بساط ندارد. تنها بی هیچ حرکتی همان جا می‌نشیند و من مدام در قفسه سینه‌ام احساس درد می‌کنم. احساس درد می‌آید. می‌ماند. می‌ماند. می‌ماند. می‌ماند. امروز دستم را گذاشته بودم روی قلبم و می‌گفتم پس دردم کجاست؟ روح قلبم را دیدم که می‌خندد. درد همان جا بود. همان جای همیشگی؛ شبیه عینکی که فراموش می‌کنی به چشم داری یا شبیه انگشتری که سنگینی حضورش را حس نمی‌کنی، سنگینی حضور درد را از یاد برده بودم. گاهی فراموشم می‌شود. اما همان جاست؛ در روح قلبی که لبه‌ی پشت بام تاریکی‌ها نشسته؛ بی‌هیچ حرکتی.


+ هر روز یک پست

+ پیشنهاد: lag fyrir ömmu / olafur arnalds

+ بد مینویسم. هیچ وقت نشد توی هیچ چیزی خوب باشم؛ وبلاگ نویسی هم مثل بقیه. 

درخت گردو


سرم کف کف ابر، درون و برون ام دریا،

من یک درخت گردویم در پارک "گلخانه"،

شاخه شاخه، شرحه شرحه گردویی کهنسال.

اما نه تو این را فهمیدی، نه پلیس فهمید.

من یک درخت گردویم در پارک "گلخانه".

برگ هایم چون ماهی در آب، رخشان رخشان.

برگ هایم چون دستمال ابریشمین، ظریف و لرزان.

جدایم کن از شاخه نازنینم! پاک کن اشک چشمان ات را.

برگ هایم دست های من اند، درست صد هزار دست دارم.

با صد هزار دست لمس میکنم، تو را، استانبول را.

برگ هایم چشم های من اند، بهت زده نگاه میکنم.

با صد هزار چشم تماشا میکنم، تو را، استانبول را.

میتپد برگهایم، چون صد هزار قلب میتپد.

من یک درخت گردویم در پارک "گلخانه"

اما نه تو این را فهمیدی، نه پلیس فهمید.

 ناظم حکمت

+ هر روز یک پست

+ بیشتر شعرهایی را که از ناظم حکمت خواندم دوست دارم. این شعر را انتخاب کرده ام چون اولین شعرش بود که امروز خواندم. 

 شاید از این به بعد شعرها و یا قسمت های دوست داشتنی اندک چیزهایی رو که میخونم اینجا بذارم.

۱ نظر

آخرشم ببینم روی لپ و دماغ و لباسم نور مالیده شده :)

قلمو را در نور فرو میبرد و با آن نقاشی میکشید. میدانی؟ برای کسی که با نور نقاشی کند، مهم نیست پنجره بکشد یا مرگ را. مهم فقط نقش زدن است.

دوست داشتم منم دست هایم را تا مچ در سطل نور بچرخانم، بعد به دست های نوری ام نگاه کنم و با خنده روی دیوار زندگی ام دست هایم را مهر کنم. یا حتی کل دیوار را با کف دست هایم رنگ بزنم.


+هر روز یک پست

+ پیشنهاد موسیقی بیکلام: where time gose / takahiro

۱ نظر

قفسه گردی

این قسمت:  در ستایش شکل بودن آدم ها، دست هایشان، دقت و بررسی هایشان، نگاهشان، کتاب لمس کردنشان و باز هم دست هایشان موقع انتخاب کتاب ها


وارد کتابخانه شدم. کتاب "بودن" را میخواستم و میدانستم در کدام ردیف و در کدام قفسه است. با سرعت رفتم تا زودتر کتاب را بردارم و مانند اسکار میان دستانم بگیرم و خوشحال باشم. به محض وارد شدن میان ردیف مورد نظر پسری را دیدم که دقیقا همان جایی ایستاده که کتاب هست. شاید برای لحظه ای همان ابتدا ایستادم. با آن سرعتی که آمده بودم، دیدارمان چیزی شبیه به یک تصادف و برخورد شدید بود اما از راه دور. بعد از مکثم با همان سرعت رفتم دو ردیف جلوتر و تظاهر کردم در حال انتخابم، اما همه ی حواسم بود که تا پسرک رفت، بروم سراغ کتاب. خودم هم دقیقا یادم نمی آید چرا برداشتن کتاب برایم این قدر حیاتی شده بود، انگاری که هیچ کاری در دنیا ندارم، به جز همین. البته میدانم؛ کتاب را سری پیش گرفته بودم و نشده بود کامل بخوانم و چه چیز بدتر از نصفه ناندن کتاب؟ میخواستم بروم و برش دارم و خیالم راحت شود کسی برش نداشته و میتوانم تمامش کنم. چیزی نگذشته بود که سرم را چرخاندم و دیدم خبری از او نیست. صدایی در مغزم میگفت امکان ندارد با این سرعت رفته باشد، اما آن موقع چه اهمیتی داشت مغزم چه میگوید، مهم کتاب بود! دوباره با سرعت و شعف و آخ جون گویان رفتم وارد ردیف مورد نظر شوم که دیدمش. دوباره مکث کردم. آقا بدون ذره ای جا به جایی، در همان نقطه نشسته بود. ژستش را هنوزم بخاطر دارم. روی پاهایش نشسته بود؛ دست راستش دراز بود و کتابی را بررسی میکرد. هنوز شکل اتصال نوک انگشتانش به کتاب توی قفسه را به یاد دارم. سرش کمی کج بود و با دقت تمام به کتاب نگاه میکرد. راستش دوست داشتم به جای چند لحظه، ساعت ها بایستم و نگاهش کنم. من شیفته ی شکل دست آدم ها موقع انتخاب کتاب ها هستم. شیفته ی دقت و بررسی هایشان. بعضی از ژست های ناخودآگاهشان که مال مال خودشان و همان لحظه است و بوی اصالت میدهد و شیفته ی تصویر آن پسرک. دوست داشتم در همان حالت ازش عکس بگیرم. از چشم هایش که به جز کتاب مقابلش هیچ چیزی نمیدید.  آن تصویر باید سال ها ادامه میداشت اما، همه چیز در چند لحظه اتفاق افتاد و تمام شد. یک ردیف جلوتر رفتم و جوری رفتار کردم که اگر کسی میدید فکر میکرد از اول میخواستم وارد آن ردیف شوم. شبیه به کاری که بعضی آدم ها بعد از افتادن میکنند. یک ردیف جلوتر، ایستاده بودم، به کتاب ها نگاه میکردم و تصویر خاص پسرک غریبه را میدیدم. حالا دیگر عجله ای نداشتم...

خیلی زود رفت. انگار فهمیده باشد که کسی دقیقا همان جایی که ایستاده میخواهد بایستد و کتابی بردارد. نگاهش کردم؛ آدمی معمولی با کاپشن بادی دودی و موهایی رو با بالا که سه یا چهار کتاب در دست دارد. شاید اگر اینجا ایران نبود، همان موقع که روی زمین نشسته بود، میرفتم جلو و به نوشیدن قهوه دعوتش میکردم و حتما ازش میپرسیدم برداشتن کدام کتاب آن قدر زیبایش کرده بود.


+ هر روز یک پست

۰ نظر

افسوس که نیستم

پدربزرگ، برایم قصه میگویی؟ چیزی بگو تا هر چه هست و هر چه نیست از یادم برود. میخواهم وقتی چهارزانو تکیه دادی به پشتی خانه ات، پایین همان طاقچه های وسطی اتاق، مثل جنینی در خودم جمع شوم و سرم را بگذارم روی زانوات. میخواهم برایم قصه ای بگویی تا فراموشم شود و بخوابم، و فردا که چشم هایم را باز کردم متولد شوم.

 افسوس که نیستی... افسوس که نیستم...


+ پیشنهاد موسیقی بیکلام: Michael Gicchino.Exodus Wounds

+ هر روز یک پست

آغوش های توی کمد

سه آغوش دارم که در کمد اتاقم آویزانشان کردم. شب هایی مثل امشب به سراغشان میروم؛ از کمد درشان می آورم و به یکی از آنها پناه میبرم؛ آغوش تنهایی، آغوش طبیعت و آغوش خودم.


+ هر روز یک پست

۲ نظر

کتاب پیر

کتاب کهنه تر از چیزی  بود که نشان میداد. گوشه های جلد و ده بیست صفحه ی اولش شکسته و تا خورده بودند. دلم نمی آمد با آن شکل و شمایل دستم بگیرمش. چسب اوردم و شروع کردم به سر پا کردنش. در لحظه ای چیزی درونم جان گرفت؛ حس کردم شبیه پرستاری هستم که به بیماری رسیدگی میکند، یا شبیه کسی که بال های پرنده ای را پانسمان میکند. مهربانانه رفتار میکردم و جوری کتاب را در دست گرفته بودم که به نظر کتاب بسیار نفیس و ارزشمندی است. انگاری این کتاب شبیه پیرمردی بود دانشمند و من باید از آن محافظت میکردم و مواظب میبودم تا آب توی دلش تکان نخورد و به سلامت دوباره به قفسه های کتابخانه برگردد تا کسی باز او را به دست بگیرد.

 او پیر بود، فرتوت و بسیار بسیار باتجربه و ارزشمند، در حالی که دستانش میلرزید، به سختی کنار خط عابر خیابانی ایستاده بود. من هم انجا بودم. شاید من با چند پانسمان سر و سامانی به او دادم اما در هر نهایت، او دستم را گرفت تا بتوانم از خیابان عبور کنم. 


+ اسم لحظه هایی که یه دفعه چیزی تو وجودت جون میگیره  یا چیزی معنا پیدا میکنه رو چی باید گذاشت؟ لحظه های سحرآمیز؟

+ همچنان هر روز یک پست 

۱ نظر

زوال

  • قبل تر ها دوست نداشتم برایم گل بخرند. شاید درست تر این باشد که بگویم، ترجیح میدهم به من گلدانی با گل و گیاه  بدهند، حتی اگر خیلی کوچک باشد. گل های رز و... زیبا هستند اما، دوست ندارم گوشه ای بنشینم و به گلی زیبا نگاه کنم که بازیچه ی دست زوال میشود. نشستن و نگاه کردن به گل ها، شبیه به نشستن و نگاه کردن به خودم بود و خیلی چیزهای دیگر که بالاخره روزی شتر زوال در خانه انها هم میخوابد. اصلا نمیفهمیدم چرا باید گلی را پرورش بدهی و بعد  او را از هستی اش جدا کنی و به مرگ بکشانی اش. پژمرده شدن انها بیش از هر چیز دیگر به چشم هایم می آمد  و دوست نداشتم من هم مانند دیگران گلی را بپژمرانم. من گل ها را دوست داشتم. گل ها و گیاه ها و گلدان ها کنار هم زیباتر بودند.  ترجیح میدادم که کسی به تو گلدان گلی هدیه دهد و تو به ان گل هر روز و هر روز هر روز اب بدهی و به ان شخص فکر کنی؛ هر بار به گلدان نگاه کنی و به خودت یادآوری کنی، باید شبیه به همین گیاه حواست به رابطه ات باشد. فکر میکردم یک هدیه ی زنده که ارزش یادگاری کردن و نگهداری  دارد، قشنگ تر از هر عکس و وسیله یادگاری و گل های خشک شده است. حالا هم همین فکر را میکنم، اما به چیز دیگری هم رسیدم. گاهی  خوب است تلخی را بچشی؛ گل زیبایی بخری، بنشینی و نگاهش کنی؛ به زوالش خیره شوی و این زوال را بپذیری. زوالی که روزی دامن همه چیز را میگیرد و جزیی از زندگی ست.


+ هر روز یک پست
۰ نظر

تاریکی

کلمات حتما باید شبیه به صبح باشند؛ شبیه لحظه ای که تازه از خواب برخاستی، پنجره را باز کردی و خیره شدی به آسمان و با لبخند نفس های عمیق میکشی.  یا شاید کلمات مثل شب باشند؛ عمیق و پر از رمز و راز و البته، پر از ستارگانی که هر کدام یک ستاره قطبی اند. اما میدانی؟ امشب که زل زده بودم به دستانم، انگار کلمات بشبیه سپیده دم بودند، مثل وقتی که تازه خورشید طلوع کرده. کافیست یک بار بنشینی و با دقت به دستانت نگاه کنی تا متوجه شوی؛ کلمات آرام آرام در ذهن و دست هایت طلوع میکند و تو آرام آرام، روشن و روشن و روشن تر میشوی.

و من امشب چقدر از هر طلوعی دورم و چقدر دستانم نه تنها از طلوع و خورشید، که از هر چیزی خالیست.


+ هر شب یک پست


۰ نظر

تا خود صبح

اگر جادوگر بودم، چوب جادویم را چند بار تکان میدادم و ابری بارانی را با جادو به اتاق خوابم می آوردم؛ امشب دلم میخواهد در حالی بخوابم که ابری تیره رنگ را در آغوش گرفته ام  و او میبارد و میبارد  و میبارد.


+ هر روز یک پست

۱ نظر
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان